شروع جدیدی که خدا برات مقدر میکنه
با یه پایان آغاز میشه!
بخاطر در های بسته ممنون باش..
اون ها اغلب مارو به سمت در اصلی هدایت میکنن!
شروع جدیدی که خدا برات مقدر میکنه
با یه پایان آغاز میشه!
بخاطر در های بسته ممنون باش..
اون ها اغلب مارو به سمت در اصلی هدایت میکنن!
لطفا زندگی را زندگی کنید، جوانی کنید، جلویِ آینه با خودتان حرف بزنید، بلند بخندید و بِچَـرخید. خودتان را بغل کنید!
به درک که چه فکری راجع به تو میکنند!
فکر آنها تو را خوشبخت نمیکند، این لحظه ها هیچ جوره بر نمیگردند،
خودت، به خودت خوشبختی را هدیه کن، خودت هیچوقت خودت را ترک نمیکند:)
بـرای تمام روزهایی که فکر میکردی نمیتونی ازشون عبور کنی ولی تونستی.
برای تمام لحظههایی که میگفتی این بار دیگه آخـرین باره، ولی ادامه دادی
” خدایا برای نیرویی که به من دادی تا سختی هارو تحمل کنم و ازش رد بشم ممنونم”
در من هورالعظیمی برپاست و گاومیشهایی از بی آبی، هرثانیه هلاک میشوند.
در من کسی دست به انقراض من برداشته.
تالابی شدهام بدون آب
نیروگاهی شدهام بدون توان.
در من خوزستانیست، در من سیستانیست در من بلوچستانیست، در من زندهرودیست که خشکیده، در من نسیمیست که نمیوزد، در من بارانهاییست که نمیبارد.
مرا کجای تاریخ خواهند نوشت
مرا کجای جغرافیا
مرا کجای زمین
مرا کجای جهان؟!
تمامِ روزهایی که دوستت داشتم و تمامِ ثانیه هایی که دوستم داشتی
تمامِ لحظاتی که عاشقانه کنارم بودی و عاقلانه به من درسِ زیستن می دادی
من تشنه ی حرف هایِ شیرینِ تو بودم و تو ؛
داشتی از من ، آدمِ بهتری می ساختی .
از میانِ صد و بیست و چهار هزار و یک پیامبر ، تو عاشق ترینشان بودی ،
و رسالت تو ؛
تولدِ منی دیگر از من بود ...
در آیین و تقویم زرتشتیان و ایرانیان باستان هر روز یک نام ویژه دارد
سیزدهمین روز در هر ماه به نام فرشته باران تیر(تیشتر) نام دارد
زرتشتیان پس از پایان نوروز در روز سیزده بدر (روز تیر از ماه فروردین)به باغ و دشت میروند و به شادی و بازی و گره زدن سبزه برای بر آورده شدن آرزوهایشان میپردازند و نوروز خود را به پایان میرسانند
و برای درخواست باران به درگاه اهورامزدا نیایش میکنند و آرزوی سالی پر از باران و کشاورزی نیکو میکنند
در مورد نسبت دادن نحسی سیزدهم هیچ مناسبتی به ایرانیان ندارد و این اندیشه خرافی پس از یورش اسکندر گجستک و یونانیان به ایران اهورایی وارد ایران شد زیرا عدد سیزده نزد یونانیان نحس بوده است
آرزوی داشتن سیزده بدر نیکی را داریم
شاد و تندرست باشید
سیزده بدر خجسته🌹
رسم هفت سین تا بدست ما برسد خطرها از سر گذرانده، مصیبت ها دیده، غصه ها خورده. پیشینیان ما جنگها دیدند، قحطی و بیماری دیدند. آمدن و رفتن عرب و مغول دیدند. به زمین افتادن قهرمانانشان را دیدند، طاعون دیدند. گذشتگان ما زمستانهای طاقت فرسا از سر گذراندند، اشک فراوان ریختند، رخت سیاه بسیار پوشیدند. با این همه هر نوروز نشستند سر هفت سین. نشستند تا این پیام را به من و شما و آیندگانشان و آیندگان ما برسانند که زندگی در نهایت پیروز خواهد شد، که روشنایی بر تیرگی چیره خواهد شد، که شیشه اندوه شکستنی است
که یکروز حال ما هم دوباره خوش خواهد شد، که روز و روزگار نو خواهد شد. ❤️
قوی باش.💪
میخواهم قبل از اینکه سال، نو شود، ذهنم را نو کنم. شروع کردهام به بخشیدن، دارم یکی یکی مرور میکنم و میبینم خیلی جاها اغراق کردهام در اشتباهات و خطای آدمها. که خیلی حرفها و رفتارها ارزش اینهمه حرص خوردن و به خاطر سپردن نداشته و من چقدر بیدلیل بار اندوه به دوش کشیدهام سالها! حالا که خوب فکر میکنم؛ آدمهایی که از آنها فراری بودهام، آنقدرها بد نبودند که نشود دوستشان داشت و حرفها و کنایههاشان آنقدرها زننده و غیرقابل تحمل نبوده که نتوان کنارشان نشست، همه چیز را نادیده گرفت و یک فنجان چای نوشید. دارم خشم و نفرتی که سالهای زیادی در دلم لایه لایه روی هم رسوب شده را دور میریزم و جای خالی آن را با عشقهای بدون حساب پر میکنم. چقدر سطحینگر بودهام پیش از این و چه کودکانه آدمها را قضاوت کرده و آنها را پشت دیوار قهر و غرورم رها کردهام. که با کوچکترین واکنشی دور آنها خط کشیدهام به آسانی...
دارم مرور میکنم و میبخشم و خالی میکنم دلم را از هرآنچه باعث رنجش من میشده و مرا آزار میداده بیهوده.
و میبخشم خودم را برای تمام روزهایی که با دلگیر شدنهای مدام و قضاوتهای بی سر و ته، فرصت خوشبختی و آرامش را از خودم دریغ میکردم.
سال دارد نو میشود و من از خودم آدم دیگری خواهم ساخت.
آدمی که نمیرنجد از آدمها و حرص نمیخورد و دلگیر نمیشود و لبخند میزند.
آدمی که به جهان و موجودات و آدمها عشق میورزد.
آدمی که دلش خواسته بخندد و ببخشد و شاد باشد.
سال دارد نو میشود و من دلخوشم به این که تغییر میکنم...
درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی . روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شده بود و داشتیم لیلی کنان و سرخوش، برمیگشیم سمت خانه، پیک شادی توی دستهای کوچکمان و زیر نور جاندار آفتاب، برق میزد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگیهامان را نوازش میداد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی میکرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغهی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم.
من دلم میخواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر میگشتم و توی حیاط چرخ میزدم و قهقههی شادی سر میدادم و مدام تکرار میکردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من دادهاند و تمام آرزوهام را بر آوردهاند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست.
مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشههاش افتاده بود و بینی و گونهاش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا میگرفت و میگفت؛ "چهخبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان میدانست شادترین دوران زندگی نسل من همان روزهاست و میگذاشت صدای خندهام تمام کوچه را بردارد، میگذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازهی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخواب ها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشکهای روی پشت بام را قبل از خشک شدنشان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد.
کاش به ما سخت نمی گرفتند و می گذاشتند تا جایی که میشد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانیمان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطه ی جوش برسانیم.
چشمانم را میبندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور میکنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش میشوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقالهای عید است. خواهرم دارد پنجرهها را پاک میکند و مدام غر میزند که چرا من کاری نمیکنم و من هم بدون توجه به حرفهای او، مینشینم و مثل همیشه چوب توی لانهی مورچهها میکنم تا بریزند بیرون و با آنها بازی کنم.
خدایا، تو مرا به کودکیام برگردان، من قول میدهم کاری به کار مورچهها نداشته باشم، پیک نوروزیام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرامتر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بی زحمت مرا برگردان به همان روزها.
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست
زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم.
به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست.
زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم آن شدهایم، میبینیم که هر ذرۀ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
همسرم معلم کلاس اول دبستانی است در شهر پردیس تهران. چون آموزش امسال مجازی است عملا من هر روز در کلاس آنها حضور دارم. گاه در رختخواب، گاه به حالت مطالعه، در حالی که دل و ذهنم در همان کلاس اول است...
همسرم کلافه است از آموزش مجازی و سختیها ومشکلاتش، و من لذت میبرم که هر روز نسل آینده را میبینم و امیدوارتر میشوم. دانشآموزان جدید جرئت پرسیدن دارند و تا جواب قانع کننده نشنوند آرام نمیشوند. نسل جدید مقهور نیست، نسل جدید ترسو نیست...
خانم چرا مینویسیم خواهر میخوانیم خاهر؟! چه اشکالی دارد بنویسیم خاهر!
خانم چرا خورشید را خُرشید نمینویسیم؟
خانم چرا...
تازه هنوز به درس صاد و ضاد و طا و ظا و ذال نرسیدهاند...
اجازه میخواهم این وسط خاطرهای که برای خودم بسیار مهم بوده از آلمان بگویم؛
سالها پیش چند روزی آنجا بودم.
در شهر کلن آلمان قصد عبور از بزرگراهی را داشتم که از هر طرف بزرگراه حداقل چهار باند خودرو در حال تردد بود. در محل تعیین شده برای عبور عابر پیاده ایستاده بودم ولی چراغ عابر سبز نمیشد.
یک دوچرخه سوار که مثل من قصد عبور از عرض اتوبان را داشت، رسید. کلیدی را فشار داد، چند ثانیه بعد چراغ برای ما سبز شد و برای خودروها قرمز. بیشتر از پنجاه خودرو ایستادند تا ما دو نفر رد شویم، و رد شدیم. مکانیسم آن را فهمیدم. با گذشت ساعتی، قصد برگشت داشتم. من تنها بودم و دوچرخه سوار نبودش. هیچ کس دیگر هم اضافه نشد.
من خجالت میکشیدم آن دکمه را فشار دهم تا دهها خودرو متوقف شوند برای اینکه "من" رد شوم. چندین دقیقه ایستادم تا شاید کسی اضافه شود که نشد. نمنم باران هم شروع شد.
بالاخره دل به دریا زدم و دکمه را فشردم. یک دقیقه بعد چراغ برای ماشینها قرمز شده بود و چراغ برای "تنها من" سبز بود. هر دو مسیر رفت و برگشت اتوبان خودروها ایستاده بودند و من با صورتی قرمزتر از چراغ راهنمایی خودروها، و با احساس شرمندگی و عجله رد میشدم. آنقدر سریع که وسط راه نزدیک بود زمین بخورم و یادم هست رانندۀ مهربانی اشاره میکرد چرا عجله میکنم!
همانجا من متوجه شدم زمین تا آسمان با آدمهای اطراف فرق میکنم! من برای "خودم" احترام قائل نبودم. من آنقدر در آموزههای اجتماعی و دینی تواضع را تمرین کرده بودم که فکر میکردم "تشخص" نوعی خودخواهی است! من آمادۀ تحقیر بودم، چه از سوی حاکمیت چه از سوی هر قدرتمندی!
من حتی خدا را هم به زور پذیرفته بودم، از ترس جهنمش!!
من یک بیمار بودم، که "دیده نشدنم" را و مرگ تدریجیام را، عادت کرده بودم!
من رعیت بودم، نگران خوردن توسری از قدرتمندان، و من خودم را باور نداشتم.
اما این روزها در کلاس درس به وضوح میبینم نسل جدید دیگر مثل ما، ظلم را تقدیر خود نمیداند، نسل جدیدی خودش را محق میداند. سینهاش را جلو میدهد و با جدیت، همان را که میخواهد فریاد میکند. زیر بار هر دستوری نمیرود.
و حتی از همان اروپاییها حق و حقوق خود را بیشتر میشناسد!
من هر روز میبینم دانشآموزان جدید چقدر شخصیت دارند، و شک ندارم این نسل سرنوشت کشور را عوض میکند.
نسلی که گول داستانهای ساختگی ما را نمیخورد. نمیپذیرد این دنیا بدبخت باشد تا شاید آن دنیا خوشبخت شود، شاید!
نمیپذیرد هر کسی حق دارد برایش تعیین تکلیف کند. نمیپذیرد حتی معلمش خارج از برنامه درسی چیزی از او بخواهد.
شاید معجزۀ فضای مجازی است
شاید عکس العملی است به بیارادگی ما
نمیدانم ولی مهم نیست.
مهم آنست که که ما با نسلی خلاق، نسلی جدی، نسلی اهل تحقیق، نسلی اهل تعقل، اهل دقت، و مهمتر از همه اینها نسلی که "خودشان" را میبینند. و مهم میدانند، طرف شدهایم.
این نسل برایش خندهدار است که قیم داشته باشد، که کسی صلاح او را بیشتر از خودش بشناسد.
این نسل بزودی همه چیز را در دست خواهد گرفت. مگر ما و مقاماتی که با خرافات بزرگ شدهایم، چقدر میخواهیم عمر کنیم...
مگر فرهنگ غلط "عدۀ اندکی درستکار و عده زیادی گمراه" چقدر میخواهد باقی بماند؟! آینده خیلی زیبا خواهد بود
شک ندارم نسلی که خودش را میبیند
نسلی که قدر خودش را میداند نسلی که با صدای بلند میگوید هست...
نسلی خواهد بود که ما را نجات خواهد داد. نسلی که حاضر است...آیندهای که با پلک بر هم زدنی میرسد آیندۀ زیبا! بسیار زیبامنتظر کشور ماست.
چه به آینده دلگرم میشویم با صدای این وروجکهای آینده ساز ☘️
غم هم دورهای دارد. همیشه که قرار نیست غمگین باشم!
فصل درد که شد؛ غم که از راه رسید؛ به جای انکار و گریز، میایستم مقابلش و در کمال آرامش از آن عبور میکنم.
به منزلهی دریاست غم. که هرچه دست و پا بزنی، غرقتر میشوی و هرچه بیشتر جار و جنجال کنی، غمهای بیشتری میبلعی. باید خودت را رها کنی تا یا غم از تو عبور کند یا تو از غم. که یا دریا خشک شود یا تو شنا کنی و خودت را به سطح آب برسانی. اما گریز و انکار، تو را غرقتر و شرایط را برای تو بدتر میکند.
قرار نیست فصل دردهای من همیشگی باشد، همانطور که فصل لبخندهام!
من پذیرفتهام که هر فصلی از آدم، مقدمهی فصل دیگریست از او، باید با آغوش باز بپذیرم زمستان را، که همانا زمستان، آبستن بهار است و در دلِ هر دانهی برف، ذرهی باروریست در انتظار رویش.
باید بپذیریم سردیِ برفهای زمستان، خونیست برای رگهای تشنهی بهار.
این طبیعت درخت است که تاریکیِ یک پاییز و زمستان را به استخوان، لمس کند تا به روشنای بهار برسد. که خشکی و بیبرگی، مقدمهایست برای شکفتن.
شادی دورهای دارد و غم هم دورهای،
و ما زندهایم به همین حقیقت آشکار؛ "که میگذرد" ...🌱
هیچوقت بابت عشقهایی که نثار دیگران کردهاید و بعدها به این نتیجه رسیدهاید ذره ای برای عشق شما ارزش قائل نبودهاند، افسوس نخورید ...!
شما آن چیزی را که باید به زندگی ببخشید، بخشیده اید ؛ و چه چیزی زیباتر از عشق ...
هر رنج دوست داشتن صیقلی است بر روح ، و با هر تمرین دوست داشتن ، روح تو زلالتر میشود ...!
اگر کسی چیزی را که در شرف رسیدن به آن باشد از دست بدهد (چیزی که بارها برای خودم اتفاق افتاده) در نهایت می آموزد که هیچ چیز به او تعلق ندارد؛
و اگر هیچ چیز به من تعلق ندارد پس نباید اوقاتم را صرف محافظت از چیزهایی کنم که مال من نیست.
بهتر است به گونهای زندگی کنم که انگار همین امروز نخستین و آخرین روز زندگی من است.
همیشه هم به مقصد فکر نکن! به اینکه حتما باید هر روز، قدم مثبتی برداشتهباشی، به هرقیمتی که شده...
همیشه هم به تلاش و تکاپوی مطلق فکر نکن، به اینکه باید هر روز تلاش کردهباشی، بدون هیچ وقفهای...
همیشه هم خودت را برای رسیدن به هدفها و مقصدها تحت فشار نگذار، گاهی پنجره را باز کن تا بادی به سر و صورتت بخورد، آسمان را نگاه کن که چه آرام و سر به زیر و بیانتهاست، و پرندهی کوچکی که چه بیخیال و خوشبخت، در وسعت بیانتهای آن میرقصد.
چشمانت را ببند و نفسی عمیق بکش و با خودت بگو؛ "قرار نیست تمام روز و سال و ماه و هفتهام را به موفقیت مطلق فکر کنم، آنقدر که از هیچ چیز لذت نبرم" ، گاهی مشغولیتهای زندگی را از لیست اولویتهایت خارج کن، رها شو در آرامش محض و از رهاییات لذت ببر...
گاهی به این فکر کن که آمدهای تا زندگی کنی، که خوشحال باشی، و سرخوشانه و بدون خیال، مسیر رویاهای خودت را دنبال کنی.
گاهی فقط به این فکر کن که آرام باشی.
فقط همین...
🌱بهار که می رسد، درختان دیگر برف های سر شاخه ها را به یاد ندارند و فقط به عشقبازی با شکوفه های بارور مشغولند. از همین امروز از درختان یاد بگیر، عاشقانی که به خواست طبیعت تن می دهند.
آدم های بیخودی و فکرهای منفیِ زندگی ات را دور بریز و خودت را به یک فنجان چای بهارنارنج دعوت کن.
آرزو کن و بهترینها و بزرگترینها را بخواه!
شاید بزرگترین آرزوی تو، کوچکترین معجزه خداوند باشد.
آرزو کن و بخواه که آرزوی دیگران برآورده شود.
شاید برای اجابت آرزوی همسایهات، «فقط» یک آمین کم باشد.
آرزو کن و نگران تقدیر و سرنوشت از پیش نوشته شدهات نباش!
شاید تقدیر شده باشد هر چه تو خواستی!
آرزو کن! نه تنها برای خودت که برای دیگران، برای کسی که دو سه تا کوچه آنسوتر زندگی میکند و هیچگاه ندیدیاش
شاید او نیز در حال آرزو کردن برای توست. بگذار خوبی بدون پاسخ نماند.
آرزو کن! اما شادمانه و با احساس خوشبختی آرزو کن!
شاید کف آرزوهای تو، سقف آرزوهای دیگری باشد.
و در آخر آرزو کن! اما فقط آرزو نکن!
هستی، به شایستگیهایت پاسخ میدهد
نه فقط به آرزوهایت
پس، شایسته آرزوهایت باش...🙏
هرچه توضیح بود، به تو دادهام، هرچه تلنگر بود زده و هرچه گوشزد بود، کردهام. از اینجا به بعد آزادی.
فکر میکنم خوب و بد و باید و نبایدها دستت آمده و در حد قابل قبولی قدرت تشخیص و تصمیم پیدا کردهای. امیدوارم تصمیمهای خوب و کارآمد بگیری و قبل از تصمیماتت خوب فکر کنی و تمام جوانب را سنجیدهباشی.
فرزندم! اینکه اهرم کنترلم را از روی تو بر میدارم به این معنا نیست که تو از اینجا به بعد تنهایی، نه! من باز هم حواسم به تو هست که زمین نخوری، که اگر زمین خوردی دستانت را بگیرم و بلندت کنم، که اگر بلندت نکردم حواسم باشد که انگیزهی کافی برای بلند شدن داشتهباشی. حواسم به تو هست که کِیف کنی و از مسیر هموار یا ناهموار زندگیات نهایت لذت را ببری.
از اینجا به بعد را میسپارم به خودت، به دنیا و آدمها و من ثابت کن که آزادیِ اراده و اختیار، خوب است. که تجربه کردن و یادگرفتن خوب است. که خوب است آدمهای اطرافمان را راهنمایی کنیم، نه کنترل! که دستشان را بگیریم، نه مچشان را! که حواسمان باشد زمین نخورند، نه اینکه منتظر باشیم زمین بخورند تا حق به جانبانه بگوییم؛ دیدی گفتم! که من بیزارم از این جماعت دیدی گفتمها، که بیزارم از این مچگیرها و کنترل کنندهها. از آنها که محدود میکنند و اعتقادی به اراده و اختیار ندارند.
همانها که معتقدند آدمها جنبهی آزادی ندارند.
فرزندم! تو ثابت کن اشتباه میکنند، تو ثابت کن ارزشش را داری، که مطمئنم داری... عزمت را جزم کن، کفشهای آهنینت را بپوش و به سمت خوشبختی و حال خوب و موفقیتت قدم بردار.
فرزندم! تو آزادی، اما فراموش نکن بزرگترین هدفهای تو اول انسانیت و بعد موفقیت باشد،
که انسانیت خودش به تنهایی،یکی از بزرگترین موفقیتهاست.
و . . . زندگی با تمام دردهایش،
هنوز هم زیباست"
هنوز هم خورشید، لبخند میزند،
زمین میرویانَد
امید، زیباست،
عشق، زیباست، شکفتن، زیباست، و زندگی...
آه، زندگی با تمام دردهایش، هنوز هم زیباست...!
نَه با کسی بَحث کن، نه از کسی اِنتقاد کن. هرکی هرچی گفت بگو حَق با شماست و خودت را خَلاص کن .
آدمها عقیدهاَت را که میپُرسند، نظرت را نِمیخواهند، میخواهند با عقیدهیِ خودشان موافقَت کنی .
بَحث کردن با آدمها بیفایده است.
چون ممکنه برسی به غم!
ته زندگی به این قشنگی، میرسی به مرگ!
ته یک روز خوب، ممکنه برسی به شبِ پر از فکر و خیال!
ته یک خاطره قشنگ، ممکنه برسی به یک یادش بخیر!
از حس و حال الانت لذت ببر، در لحظه زندگی کن...
به تهش فکر نکن...
آرزو کنید آنقدر غرق در خوبی هایِ زندگی شوند و خیر و نیکی در لحظه هایشان جاری باشد، که وقتی به خودشان می آیند، اصلاً دیگر بدی را بلد نباشند.
بیشتر آدمهایی که آزار می دهند، شاید یک روزی، یک جایی، زخمی خورده اند و مرهمی نیافته اند و تنها راه گذر از این زخم را، در آزار دادن دیگران جسته اند.
با رفتار متقابل، چنین شخصیتی از خودتان نسازید.
این یک شعار نیست، و اصلاً لزومی ندارد جوابِ بدی را با خوبی بدهید، اتفاقاً برای مدتی آن ها را از حق ِ داشتن ِ خودتان محروم کنید.
اگر جواب بدی را دستِ کم با سکوت بدهید و در دلتان آرزوهای ِ نیک برای فرد ِ مقابل کنید،
شما خوشبخت ترین انسانید .
یک گل کاکتوس قشنگ توی خونه ام داشتم،
اوایل بهش میرسیدم قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق دارد خیلی قوی بود، صبور بود، اگر چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود بخاطر اینکه خیلی قویه و چیزش نمیشه. هر گلی که خراب میشد، میگفتم کاکتوس چقدر خوبه هیچیش نمیشه، اما باز هم بهش رسیدگی نمی کردم...
تا اینکه یه روز رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته و فقط ساقه هایش ظاهرش را حفظ کرده. قویترین گلم را از دست دادم چون فکر میگردم خیلی قویه و مقاوم...
مواظب قویترین های زندگی مان باشیم، ما از بین رفتنشونو نمی فهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند...
ممکنه که ناامید شده باشی اما خبر خوب اینکه خداوند از تو ناامید نخواهد شد و همواره کنار تو ایستاده است تا تو را بلند کند و قدم، هایت را هدایت کند. عظمت خدای هرکس به اندازه مغز اوست. به بیان دیگر، بزرگی خداوند به قدر شایستگی اوست.
مردم از ترسوها خوششان نمیآید،
اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند.
آنها از ضعیف و ناتوان بیزارند.
اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند.
این مردمی که من دیدهام خود به خود حامی قدرت هستند.
پشت کسی هستند که توانا باشد.
اما اگر آن قدرت ضعیف شود،
مردم خود به خود از او دور میشوند .
اگر قدرتی که میپسندند از پا در بیاید،
آنوقت همین مردم لگدش میکنند و از رویش میگذرند،
همین مردم...!