انسان کسی را می تواند نجات دهد
که خود اصرار به سقوط نداشته باشد
ولی وقتی سرشت کسی چنان فاسد شد که سقوط در نظرش نجات جلوه کرد ،
چه میشود کرد ؟!
دیوارهای بلند را نساختهاند تا مانع رسیدن ما به رؤیاهایمان شوند. دیوارها را ساختهاند تا با سختکوشی و عبور از آنها، به خود و دیگران نشان دهیم که رؤیاهایمان چقدر برایمان مهم است. دیوارها مانع ما نیستند. دیوارها وجود دارند تا مانع کسانی شوند که به اندازه ما، رؤیاهایشان را دیوانهوار دنبال نمیکنند.
انسانی که به شناخت خویش نرسیده باشد، بی سواد حقیقی است،
هر چند تمام کتاب های دنیا را خوانده باشد...!
اگر درونت پر از خشم، نفرت، خودخواهی و غرور، حسادت و زبالههای دیگر است، بدان که هیچگاه چیزی را نیاموختهای و هنوز رشد نکردهای ...
✍🏻 #کریشنا_مورتی
آنان که شیپور جنگ می دمند
آنان که دعای باریدن گلوله را از آسمان ها دارند
آنان که در خانه هایشان نشسته و
برای مردمانی بیگناه، سرود مرگ میخوانند
نمی دانند که کودکان نجات یافته ی امروز
از میدان نبرد
همان هیولاهای فردا هستند که
جهان را زشت می بینند، به شکل جنگ
هیچ چیزی از جان یک انسان بیگناه
با ارزشتر نیست
نه دین... نه تعصب... نه خاک...
و نه فریادی که در یورش ها زده می شود
(هر مملکتی با شعار مختص خود)
نجات یافتگان جنگ
از جهان تنفری بیش از قبل دارند
و این یعنی نابودی عشق...
آدمی سعادتش رو به رشدش مدیونه،
رشدش رو به یادگیری از شکستهاش،
شکستهاش رو به جسارتش،
جسارتش رو به موفقیتهای قبلیش،
موفقیتهای قبلیش رو به تلاشش،
تلاشش رو به پشتکارش،
پشتکارش رو به انگیزهش،
و انگیزهش رو، گاهی، به زخمهاش ...
زخمها دردناکن. اما میتونن بانی سعادت هم بشن .
همه ی ما تو چرخ و فلک زندگی جایی واسه خودمون داریم جایی که ثابت نیست و تغییر پذیره؛ بعضی وقتا تو بالاترین نقطه ممکن و تو اوجیم بعضی وقتا هم جامون اون پایین ماییناست ولی قسمت خوبش اینه که میچرخه این چرخ فلک...
میچرخه و هر لحظه جامونو عوض میکنه اصلا براش مهم نیست که فقیری یا پولدار ، زنی یا مرد ، خانواده داری یا نه و...
اون کارشو انجام میده و این تویی که باید بسازی باهاش و خودتو باهاش وفق بدی!
یهو از فرش به عرش میبرتت و برعکس...
مهم اینه که هر وقت هر جای این چرخ و فلک بودی از تک تک لحظه هات نهایت استفاده رو ببری و غم به دلت راه ندی!
یه استاد داشتیم همیشه میگفت : اگر فکر میکنی حرفی رو «باید» بزنی و دیگه هیچ زمانی فرصت گفتنش نیست، درنگ نکن !
ولی اگر فکر میکنی هنوز میتونی برای گفتن اون حرف صبر کنی، حتی چند لحظه، اون موقع درنگ کن ...
یکی از نشانههای رشد و بلوغ آدمیزاد، تشخیص درستترین رفتار در همین دو راهیه؛ تأمل یا اقدام !
فرار نکن دوست من، تو باید سختی ها را متحمل شوى
این سختی ها صیقل توست
مگر تو نمی خواهی آینه شوی
شفاف شوی ؟
باید کسى تورا صیقل دهد
تو را با ابریشم که صیقل نمی دهند،تو را باید با جسمى سخت سنگ و سمباده صیقل داد نگران نباش .
نگو من چه کار کرده بودم که گرفتار این مشکلات شدم .؟
دلت باید قرص باشد عزیز من
تو که سابقه رحمت خداوند را دیده اى.
خداوند به تو چشم داده، گوش داده
میبینى که مسیر حرکت تو را چه خوب تنظیم کرده . حالا اگر چهار روزى چیزى را منع کرد نگران نباش. با او قهر نکن.
در خانه ی دیگری نرو...
این تـراژدى بـراى پـاک شـدن تـوست بـراى پالایـش روح تو. به او اعـتماد کن 🤍🌱
انگار کودک بی غم و آسوده ی سال های دور ، به رسم وفای کودکانه اش، در من، تکرار می شود ...
باد می وزد، باران می بارد،
و مدام صدای زنگ خاطره انگیز مدرسه در گوش خیالات من ، می پیچد ...
صدای خنده و پچ پچ های کودکانه در کلاسی که پنجره اش به یک صبح روشن و طلاییِ پاییزی گشوده بود ،
صدای گچی که معلم به تخته سیاه می کوبید تا حواسِ پرت مرا ، جمع تر کند ،
و صدای دسته جمعی کودکانی ، که ترانه ی "باز باران" و "صد دانه یاقوت" می خواندند ...
و مدام بوی عطر پاک کن و دفتر و کتاب های نو ، جان تازه ای به من می بخشد ...
کاش من هم شبیه کبرای کتاب ها ، در خمِ گرفتن تصمیم خودم مانده بودم و هرگز بزرگ نمی شدم .
کاش سقوط زیبای برگ های خشکِ پاییزی ، تداعی دردهای بزرگسالی ام نمیشد ،
کاش قدم زدن در خیابان های نارنجی پاییز ، گریز ناگزیری از رنج های تکراری ام نبود ...
خدایا اجازه !
می شود به کودکی ام برگردم ؟!
من از دنیایِ نفس گیرِ آدم بزرگ ها خسته ام ،
این روزها دلم بدجور هوای کودکی ام را کرده ...
بدجور ...
طرحی بسیار پرمعنا از پاول کوژینسکی کارتونیست بزرگ لهستانی که نشان میدهد انسان گرسنه در درجه نخست هدفی جز سیر کردن شکم ندارد و غم نان اجازه نمیدهد که انسان به تماشای جهان بنشیند، در زندگی عمیق شود، کتاب بخواند، یاد بگیرد و آگاهیاش را بالا برده و به جهان اطراف خود بیاندیشد.
هر کجا فقر تمجید و داشتن سرمایه و پول تقبیح شد، شکمها را هدف نگرفتهاند، تفکر و آگاهی و مغزها را نشانه گرفتهاند...
ارغوان، شاخه ی هم خون جدا مانده ی من
آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟
آفتابی ست هوا ٬
یا گرفته ست هنوز ؟
امیرهوشنگ ابتهاج
و نشان دادنی نیستند و توضیح دادنی؛ ولی مزمناند و طاقتسوزند و جانفرسا. یک دردهایی به چشم نمیآیند و سوی چشم را میگیرند و سوی زیستن را میگیرند و دمار از آرامش آدم در میآورند. یک دردهایی بیدرمانند و چسبیدهاند به شاهرگ حیات آدم و جداشدنی نیستند. باید با آنها سر کنی، باید با آنها کنار بیایی، باید آنها را به رسمیت بشناسی.
یک دردهایی آنقدر ریشهدار و آنقدر کهنه و آنقدر عمیقند که پارهای از حیات انسان شدهاند و آدمی در مواجهه با آنها، محکوم است به مدارا...
آدمی محکوم است، دردهای عادت شده و ادامهدار را به عنوان بخشهای طبیعی حیات، به رسمیت بشناسد.
یک دردهایی جان آدم را به لب میرسانند و آنقدر پذیرفته و آنقدر محترماند که جسارت نمیکنی به آنها اعتراض کنی و جسارت نمیکنی از آنها حرف بزنی...
نمیدانم همینلحظه که این کلمات را میخوانی، روزگار بر تو چطور گذشته، نمیدانم چقدر رنج کشیدهای، چقدر خشمگین شدهای، چندبار کم آوردهای، یا چقدر از آنچه برایت اتفاق افتاده ذوق کردهای، چقدر خوشحال بودهای و چقدر کسی را عمیقا دوست داشتهای. نمیدانم چقدر نداشتهای و چقدر از دست دادهای، چقدر احساس تنهایی مطلق کردهای و چقدر کسی را نداشتهای که با او حرف بزنی.
نمیدانم روزگار بر تو چطور گذشته و آدمها با تو چطور رفتار کردهاند. نمیدانم چند بار دلت گرفته، چند بار کم آوردهای و چند بار تعادل جهانت را از دست دادهای و از کورهی منطق و اعتدال در رفتهای.
نمیخواهم بیهوده دلداریات بدهم و بگویم روزهای خوبتری میرسد، حتی میخواهم بگویم روزهای بدتری هم میرسد، تو باید قوی باشی. تو تنها جنگجوی میدان زندگی خودت هستی و باید جسور و امیدوار، روی پای خودت بایستی، زمین بخوری و دوباره بلند شوی. فرقی نمیکند چقدر زخمی و خونآلود و دردمندی، تو باید قوی باشی، قویترینِ خودت.
فریبِ ظاهرِ آرامِ آدمها را نخور! درونِ هرکس میدان نبردی برپاست و هرکس به شیوهی خودش، در داستان خودش و با حجم مشکلات خودش، دارد میجنگد. در نبردی بدون فینال و مدام. با شادیهای به کوتاهیِ چکیدن آب روی سرب داغ و غمهای نامیرا و عمیق. که شادیها هرگز حریف غمهای آدمیزاد نخواهند شد، حتی اگر دائما پیروز میدان باشد.
نمیدانم بر تو چهها گذشته و میدانم سخت است پیچیدگیِ درون را شرح دادن، اما از دور در آغوشت میگیرم و آرام در گوشت زمزمه میکنم: «خیالت راحت، تو تنها نیستی.»
و این نهایتِ تلاش من برای آرام کردن توست.
بیزار از تمام نگرانیهای مقدس، تمام دغدغهمندیهای ثمربخش و بیثمر، تمام دویدنها، تجربه کردنها، موفق شدنها، شکست خوردنها و از عمق جان، تلاش کردنها؛
نشستهام کنج بیحوصلگیها، تکیه دادهام به دیوار زمان، به عبور و مرور اتفاقها و آدمها نگاه میکنم و با خودم میگویم: هیچ چیز اهمیت ندارد! هیچ چیز آنطور که من فکر میکنم، اهمیت ندارد و این را بعد از آزمون و خطای فراوان میگویم. بعد از عبور از لحظاتی که عزیزترین دلبستگیهام را از دست دادم و تصور میکردم دیگر ادامه نخواهمداد و فراموش نخواهم کرد و احتمالا با کیفیفت سابق نخواهمزیست.
و حالا اینجا ایستادهام، با کوهی از دلبستگیهای فراموششده بر دوش و رد زخمهای برداشته، بر تن و شوقی لبریز که برای ادامه در من میجوشد...
🔸نمی توان جلوی سازهای ناکوک زمانه را گرفت ،
اما می توان مسیر درست را ادامه داد و نگران هیچ چیز نبود ...
🔺می توان انعطاف پذیر شدو با هرضربه ،حالت بهتری گرفت ،
نه اینکه دلسرد و نا امید شد ،
نه اینکه جا زد و کنار کشید ...
تا بوده ، همین بوده ؛
🟡هرچه بالاتر بروی و نزدیک تر به قله باشی، باد و طوفان و زمین و زمانه،
سخت تر می گیرد.
🔴من برای عبور، منتظر نمی نشینم تا تمام آب های جهان خشک شود ...
دل را به دریا می زنم و شنا می کنم ❕
و برای پرواز ، در انتظار اثباتِ نظریه ی تکاملی داروین،
نمی مانم ...
آسمان را به خانه ام می برم !
کامل نیستم ، اما کامل می شوم ...
خدا با منه🌱
ا دنیا از بعضی زوایا دوست داشتنی ست و در بعضی زوایا نه!
در بعضی از زوایا بهتر و زیباست، در بعضی زوایا تاریک و خسته کننده.
یادت باشد تو باید جایت را عوض کنی،
چرا که دنیا هرگز از جایش تکان نخواهد خورد.
در زمانهای که شاید حرفهایت را کمتر کسی درک کرده باشد،
شنیدنِ سکوت از چشمهایت کارِ هرکسى نیست.
همه آدمهای خوبِ زندگى همانقدر خوباند و دوست داشتنی اما
بعضیها جوری نگاهت را میخوانند که خودت
انگشت به دهان میمانی!
این گروه از آدم ها، معجون های زندگی هستند؛
مواظبشان باشیم...