ولی من جا نمی زنم
غم هم دورهای دارد. همیشه که قرار نیست غمگین باشم!
فصل درد که شد؛ غم که از راه رسید؛ به جای انکار و گریز، میایستم مقابلش و در کمال آرامش از آن عبور میکنم.
به منزلهی دریاست غم. که هرچه دست و پا بزنی، غرقتر میشوی و هرچه بیشتر جار و جنجال کنی، غمهای بیشتری میبلعی. باید خودت را رها کنی تا یا غم از تو عبور کند یا تو از غم. که یا دریا خشک شود یا تو شنا کنی و خودت را به سطح آب برسانی. اما گریز و انکار، تو را غرقتر و شرایط را برای تو بدتر میکند.
قرار نیست فصل دردهای من همیشگی باشد، همانطور که فصل لبخندهام!
من پذیرفتهام که هر فصلی از آدم، مقدمهی فصل دیگریست از او، باید با آغوش باز بپذیرم زمستان را، که همانا زمستان، آبستن بهار است و در دلِ هر دانهی برف، ذرهی باروریست در انتظار رویش.
باید بپذیریم سردیِ برفهای زمستان، خونیست برای رگهای تشنهی بهار.
این طبیعت درخت است که تاریکیِ یک پاییز و زمستان را به استخوان، لمس کند تا به روشنای بهار برسد. که خشکی و بیبرگی، مقدمهایست برای شکفتن.
شادی دورهای دارد و غم هم دورهای،
و ما زندهایم به همین حقیقت آشکار؛ "که میگذرد" ...🌱