انگار چای کمرنگی که برایت آورده باشند و نه بتوانی آن را رد کنی، و نه دیگر قابل نوشیدن باشد. یا مثل نوشتهای که دوستش میداشتی و میخواهی که دوباره آن را بخوانی، و حالا دیگر آنقدر کمرنگ شده که قابل خواندن نیست، و تنها کاغذش مانده و خاطرهای ناقص و درهم ریخته از کلماتش. کمرنگها اینطور چیزهایی هستند. چیزهایی که با اینکه هستند و هنوز هم وجود دارند، اما بود و نبودشان دیگر تفاوت چندانی ندارد، و گاهی بیصبرانه آرزوی نبودنشان را میکشیم. وای از روزی که آدمها کمرنگ شوند …
ما راه رفتن را با زمین خوردن، حرف زدن را با تکرار کلمات نامفهوم دوران کودکی، انداختن توپ در سبد بسکتبال را پس از خطاهای زیاد و رنگآمیزی را با خط خطی کردن یاد میگیریم.
کسانی که از شکست میترسند، هیچگاه استعدادهای بالقوهی خود را به طور کامل شکوفا نمیکنند .
📕 آن زندگی را انتخاب کنید که میخواهید .
خیلی از ما بزرگترین اشتباه زندگیمون رو نتیجه یک اعتماد میدونیم؛ اعتماد به کسی که از جفت چشمامون بیشتر قبولش داشتیم و از صفر تا صد زندگیمون با خبر بوده.
تا اینکه یه روز به خودمون اومدیم و دیدیم اون آدمی که از همهی دنیا بیشتر قبولش داشتیم تغییر کرده و حالا تبدیل به کسی شده که داره بیشترین ضربه رو به روح و روانمون میزنه، چون از همهی رازهامون با خبره و نقطه ضعفامون رو میشناسه.
ما رفتارهایی رو ازش دیدیم که فکر میکردیم از هر کسی سر بزنه جز اون. یه روز چشمامون رو باز کردیم و دیدیم تو زندگیمون پر از زخمهای عمیقی هست که از خودی خوردیم،
از کسی که یه زمانی نزدیکترین آدم زندگیمون بوده و بهش اعتماد داشتیم ولی حالا فقط یه غریبهست. اونجا بود که پشت دستمون رو داغ کردیم تا به هر کسی اعتماد نکنیم،
تا دیگه تمام رازهامون رو در گوش کسی نگیم،
تا دیگه نذاریم هر کسی اونقدر به ما نزدیک بشه که بتونه بهمون ضربه بزنه.
بعد از اون بزرگترین ترس ما شد اعتماد کردن به آدما.
دیگه خیلی سخت اعتماد میکنیم،
به حرفایی که گوشامون میشنوه،
به احساساتمون، حتی به جفت چشمامون.
خیلی از ما حالا تنهایی رو انتخاب میکنیم،
چون یه روزی یکی بهمون ثابت کرده
«هیچ چیزی از هیچکس بعید نیست..»
میدانم که بخشیدن کسانی که از آنها زخم خوردهایم، سختترین کار دنیاست. ولی، تا زمانی که هرصبح چشمان خود را با کینه باز کنیم و آدمهای خاطرات تلخ را زنده نگه داریم و در ذهن خود هرروز محاکمهشان کنیم، رنگ آرامش را نخواهیم دید! گاه، باید چشمها را بست و از کنار تمام بد بودنها گذشت...
دردهایم را در آغوش خواهم کشید و مصمم تر از همیشه ، ادامه خواهم داد ...
این خاصیتِ من است ؛
که مشکلاتم را شبیه به انگیزه می بینم ،
شبیه به داغِ سوزانی ، که وادارم می کند سریع تر از همیشه گام بردارم .
من به لطفِ دردهایم ، هر روز قوی تر می شوم ،
نه جا می زنم ،
نه کم می آورم ،
می ایستم و ادامه می دهم ...
دوام می آورم و موفق می شوم ...
گاهی لازم است ، که طوفانهای زندگی ات را در آغوش بگیری اگر احساس می کنی همه چیز را از دست دادی به یاد داشته باش که درختان هر ساله برگ های خود را از دست می دهند و هنوز هم بلند ایستاده اند و منتظر آمدن روزهای بهتر هستند .
در خاموشی و بیبرقی مینویسم...
در فراق کسی از خویشانم که بخاطر نبود واکسن کشته شده و نمیتوانم حتی به رسم دلداریِ بازماندگانش در مراسم تدفین او شرکت کنم.
از همسایهی افغانستانیام که به در خانه آمده و میگوید از دختر دانشجویش در هرات بیخبر مانده و میپرسد چرا خدا رحمش به ما که غریبیم نمیآید!
آه مادر، از من نپرس که همهی ما غریبیم.
از رفیق خوزستانیام که امروز برایم نوشته نکند فراموشمان کنی کلهر.
از رجالی که سقف معیشت بر ستون شریعت زدهاند و قیمت جانمان را به حرام و حلال تعیین میکنند.
از جماعتی که در همین نزدیکی دور هم جمع شدهاند و کف به دهان آورده بر سر و سینه کوبان و نعره زنان شهادتِ حرم طلب میکنند.
از بیخردی خیل عظیمی که اتوبان تهران کرج را به مقصد شمال بند آوردهاند.
از بیپناهی هموطنانم که نام مرا زیر who@ (سازمان جهانی بهداشت) تگ میکنند و از دنیا مدد طلب میکنند.
از زاگرس و بلوطها و شعلهای که بر جانش نشاندهاند و هر روز بر آن میدمند.
از کارون و هامون و زاینده رود و مرگ آب و فرسایش خاک و تاراج منابع و...
از ماندگی و تهکشیدگی پرستاری که میگوید برای من و همکارانم سه دقیقه ساز بزن تا بتوانیم به کار برگردیم...
چه بگویم، چه کنم، دستم را به سوی کدام آسمان بلند کنم که خداوندا اگر هستی، خود فرودآ ! تا ذره ایمانم به کفر نیالودست...
"کیهان کلهر"
مرا ببخش اگر روزی تو را گذاشتم و رفتم،
که اینروزها به رفتن، بیشتر از هرچیز دیگری فکر میکنم.
هرچند که دلم میلرزد، هرچند که با تعلقخاطر و
دلبستگیهای عمیقی که دارم، زنجیر شدهام به آغوش زخمی
اما گرم تو، تویی که خواستی در حقمان مادری را تمام کنی
و امکانش نبود...
هرکار کردیم نشد، نشد که خوب شوی، نشد که حالمان در تو خوب باشد،
نشد که در تو به رویاهای کوچکمان حتی فکر کنیم.
سخت است رفتن، و من هنوز نرفته، دلم برای آسمان تو تنگ میشود،
دلم برای پیچکهای روی دیوار، برای یاسها، نارونها،
اتاقم، میزم، پنجرهام، کتابخانهام و سقفی که چشم به آن میدوختم
و خیالهای خوب میبافتم، تنگ میشود.
من هنوز نرفته، با همین فکر رفتن، دلهره گرفتهام و هنوز نرفته
توی خیابانهای کشوری بیگانه گم شدهام و پیدا نمیشوم،
آدمها دارند با زبان بیگانهای حرف میزنند و انگار
میان کابوسی ابدی گیر کردهام و هیچکس را نمیشناسم
و نمیدانم چطور بگویم حالم خوب نیست، دلم گرفته، گریهام میآید...
وطن جان، رفتن از تو آسان نیست ولی ماندن در تو سخت شده،
خیلی سخت... چهکار کنم؟
که گنجشکِ به استیصال رسیدهای اهلیِ شاخههات بودم
و شاخههات را بریدهاند و چارهای به جز پریدن ندارم.
هرچند هنوز دلخوشم به شاخهی خشک و آشنایی که در حصار
امن آن، خانه داشتم سالها...
وطن جان! تو نمیدانی؟؟ تو نمیدانی دیگرانی که رفتهاند
سردشان نمیشود بدون آغوش تو؟ تو نمیدانی چطور میشود
از تو دور بود و زنده ماند؟ تو نمیدانی چطور میتوان
چمدان را بست و قاطعانه و بدون تردید رفت؟
یعنی اگر رفتم دوری از تو و خیابانهای تو را طاقت خواهمآورد؟
یعنی اگر رفتم، در غربت، چیزی برای دلخوشی خواهمیافت
که به آن چنگ بزنم؟ یعنی در میان آدمهایی که با زبان دیگری فکر میکنند،
و جور دیگری حرف میزنند و به گونهی دیگری عشق میورزند،
به آزادی و آرامش خواهمرسید؟! و تو؛
بدون ما تنها نخواهیماند؟ دلت نخواهد گرفت؟ چه کار خواهیکرد؟
تو! دلتنگ ما فرزندان غمگینت در گوشهی غریب جهان نخواهیشد؟!
با جای خالی ما چه خواهیکرد؟!
جمعه را از بیخ و بن تعطیل باشید
فکر تعطیل، دلتنگی تعطیل،
مرور خاطره تعطیل...
بروید لب آبی، دشتی، دمنی،
کوهی چیزی بنشینید،
و به اندازهی یک هفته با خود خلوت کنید؛
نه گریه کنید،
نه جای کسی را خالی کنید،
یک نفس عمیق بکشید،
و لبخند بزنید...
آنوقت میفهمید؛
آدم تا میتواند خودش را کامل داشته باشد،
حیف است نیمش را پیش کسی جا بگذارد
که معلوم نیست الان کجاست!
باید در شرایطش قرار بگیری تا بفهمی گاهی نمیشود
اشتیاق دیگران را درک کرد
و با شادیهاشان عمیقا شاد شد،گاهی نمیتوان
حقیقتا دیگران را فهمید،
گاهی نمیتوان خود را به جای دیگران گذاشت و
برداشت درستی از شرایطشان داشت.
گاهی نمیتوان به همه چیز واکنش نشان داد
و آدمِ در لحظه و به موقعی بود.
باید در شرایطش قرار بگیری تا بفهمی گاهی آدم
آنقدر از درون مشوّش و
درحال طغیان است که طغیان و آشوبهای بیرون را نمیفهمد،
صداها را نمیشنود،
اشکها و لبخندها را نمیبیند و بیتفاوت میشود به همه چیز.
باید در شرایطش قرار گرفتهباشی تا بفهمی آدمها همیشه
از روی منظور، بیتوجهی نمیکنند.
که در قعر افکار و تشویش و
دغدغههای پنهان وجودشان گیر افتادهاند شاید.
که گاهی آدمها دلایل محکم و موجهی برای
در خود فرو رفتگی وبیتفاوتیهاشان دارند.
🌱 من از میانِ سنگ هم،
جوانه خواهم زد ..
و از ورایِ سقوط؛ من ؛ طلوع خواهم کرد
هزار دفعه هم اگر زمین بخورم
هزار دفعه قویتر،
شروع خواهم کرد ...☘️
یک تصور غیر واقعی از آینده را
در ذهن خود ایجاد می کنید
و اعتقاد به این تصور، موجب
ایجاد احساس منفی در شما میشود.
به عبارت ساده تر
شما بدون هیچ دلیل قابل قبولی
خودتان را از آینده می ترسانید.
نگرانی را از خود دور کنید،
ایمان داشته باشید که
زمان حلال مشکلات است
در زندگی با امید زندگی کنید
و اجازه دهید انرژی های مثبت وجودتان
آزاد شود، نگذارید امواج منفی
قدرت فکر و اراده و پشتکار شما را مسدود کند
مارک_تواین
همیشه بعد از تـاریکی، نور هست. باید در تاریکی به راه ادامه دهید، تا به نور برسید. درست مثل حرکت قطار، در یک تونل تاریک
اگر بترسید و بیرون بپرید، وسط راه و در تـاریکی، می مانید. باید در قطار بمانید، و مسیر را تا آخـر، طی کنید.
روشنایی منتظر شماست
صبر داشته باشید. در تاریکی نپرید.
مردم به دنبال معجزه هستند،
اما در بیشتر اوقات تعریفی که از معجزه دارند،
درست نیست.
معجزه است اگر بتوانی
با کلامت، جنگی را خاموش کنی
و صلح را برقرار.
در جاییکه نتوانی کمک کنی، با نگاهت مهربانی را توسعه دهی.
ببخشی، در جاییکه میتوانی انتقام بگیری
رنج دیگران، رنج تو باشد.
در دم و بازدم هایت، خدا حضور داشته باشد
به جای اینکه همه مردم دنیا را تغییر دهی،
خودت را تغییر بدهی.
برای موفقیت دیگران دعا کنی.
خانه ات محلی برای آرامش باشد.
اینها معجزه است
معجزه است انسان بودن
وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید،
امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد
که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا
خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی،
زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر،
نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند،
نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده
متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط،
ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست،
نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند
و در نهایت به دریا میرسد
👤 فلورانس اسکاولشین
باید چیزی نمیپرسیدیم، باید چیزی نمیدانستیم،
باید چیزی نمیفهمیدیم...
این "فهمیدن" بود که درد داشت و
این ما بودیم که درمانی نداشتیم.
در جهان بسیار چیزها هست که آنها را ندانی،
آسودهتری
بسیار حرفها هست که آنها را نشنوی،
آرامتری
و بسیار تعابیر هست که آنها را بلد نباشی،
با آدمها رابطهی خوبتری داری.
برای کودکان بیخواب این خیابان
فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتنخواب این جهان
گوشهی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند!
پس چه شد چراغ آن همه قرار و
عطر آن همه نان و
خواب آن همه لحاف؟!
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر مکرر نمیرسد
حالا سالهاست که
شناسنامههای ما را موش خورده است
«فرهاد» مرده است
و «جمعه»
نام مستعار همه هفتههای ماست...
من تو را تحسین میکنم که تلاش میکنی، که خودت را باور داری
و برای خواستههات میجنگی.
من تو را تحسین میکنم که توانمندی و مهمتر از هرچیزی، پشتکار داری,
که لبریز جسارتِ خواستنی و سرشار از شهامتِ توانستن...
من تو را تحسین میکنم که هیچ زمانی بیهدف نیستی،
که از پوچی و اضمحلال بیزاری، که رویاهای بزرگ در سر داری
و خودت را شایستهی رسیدن به ناممکنترینها و خوبترینها میدانی.
"حیات" در نگاه امیدوار تو جریان دارد و "امید" نام گیاهیست که
در سرزمین سبز باورهای تو میروید!
انسانهای سختکوش و خودساخته، لازمهی ارتقا و بقای بشریتاند
و من به احترام جسارت تو،
و به احترام تمام انسانهای هدفمندی که
در مسیر دشوار اهداف و خواستههاشان بیوقفه تلاش میکنند،
تمام قد میایستم...
اونجاییه که حس کنی از تموم عمر آزاد تر و سبک تری.انگار که بار سنگینی از اشتباه و ناامیدی رو با دستای خودت از دوشت انداختی تا دوباره به راهت ادامه بدی.امن ترین نقطهٔ زندگی مثل سالهای گذشتهٔ دور نیست با لذت و بدون تردید میبخشی میگذری از تموم اتفاقات و آدمهای اطرافش. میدونی سخت ترین و در عین حال بزرگترین کار این دنیا رها شدن از زخم های این زندگیه عبور کردن از تمام بد بودن هاست وقتی به اینجای زندگی رسیدی یعنی امن ترین نقطه، همونجا که باید بشینی و دل بدی به اتفاقات خوب . . .