وطنم، جانم! جهانم! ایرانم!
مرا ببخش اگر روزی تو را گذاشتم و رفتم،
که اینروزها به رفتن، بیشتر از هرچیز دیگری فکر میکنم.
هرچند که دلم میلرزد، هرچند که با تعلقخاطر و
دلبستگیهای عمیقی که دارم، زنجیر شدهام به آغوش زخمی
اما گرم تو، تویی که خواستی در حقمان مادری را تمام کنی
و امکانش نبود...
هرکار کردیم نشد، نشد که خوب شوی، نشد که حالمان در تو خوب باشد،
نشد که در تو به رویاهای کوچکمان حتی فکر کنیم.
سخت است رفتن، و من هنوز نرفته، دلم برای آسمان تو تنگ میشود،
دلم برای پیچکهای روی دیوار، برای یاسها، نارونها،
اتاقم، میزم، پنجرهام، کتابخانهام و سقفی که چشم به آن میدوختم
و خیالهای خوب میبافتم، تنگ میشود.
من هنوز نرفته، با همین فکر رفتن، دلهره گرفتهام و هنوز نرفته
توی خیابانهای کشوری بیگانه گم شدهام و پیدا نمیشوم،
آدمها دارند با زبان بیگانهای حرف میزنند و انگار
میان کابوسی ابدی گیر کردهام و هیچکس را نمیشناسم
و نمیدانم چطور بگویم حالم خوب نیست، دلم گرفته، گریهام میآید...
وطن جان، رفتن از تو آسان نیست ولی ماندن در تو سخت شده،
خیلی سخت... چهکار کنم؟
که گنجشکِ به استیصال رسیدهای اهلیِ شاخههات بودم
و شاخههات را بریدهاند و چارهای به جز پریدن ندارم.
هرچند هنوز دلخوشم به شاخهی خشک و آشنایی که در حصار
امن آن، خانه داشتم سالها...
وطن جان! تو نمیدانی؟؟ تو نمیدانی دیگرانی که رفتهاند
سردشان نمیشود بدون آغوش تو؟ تو نمیدانی چطور میشود
از تو دور بود و زنده ماند؟ تو نمیدانی چطور میتوان
چمدان را بست و قاطعانه و بدون تردید رفت؟
یعنی اگر رفتم دوری از تو و خیابانهای تو را طاقت خواهمآورد؟
یعنی اگر رفتم، در غربت، چیزی برای دلخوشی خواهمیافت
که به آن چنگ بزنم؟ یعنی در میان آدمهایی که با زبان دیگری فکر میکنند،
و جور دیگری حرف میزنند و به گونهی دیگری عشق میورزند،
به آزادی و آرامش خواهمرسید؟! و تو؛
بدون ما تنها نخواهیماند؟ دلت نخواهد گرفت؟ چه کار خواهیکرد؟
تو! دلتنگ ما فرزندان غمگینت در گوشهی غریب جهان نخواهیشد؟!
با جای خالی ما چه خواهیکرد؟!