فرزندان ایران : مثبت بیندیشیم

این وبلاگ متعلق به مثبت اندیشان مى باشد .

فرزندان ایران : مثبت بیندیشیم

این وبلاگ متعلق به مثبت اندیشان مى باشد .

هیچوقت فراموش نکن؛
اگر حس روییدن در تو باشد;
حتی در کویر هم رشد خواهی کرد...

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
نویسندگان

۴۶ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیزی از زندگی می خواهد و ظاهراً

خیلی هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .

یک روز که پسر به مدرسه رفته بود , پدرش تصمیم گرفت آزمایشی برای او ترتیب دهد . به اتاق پسرش

رفت و سه چیز را روی میز او قرار داد : یک کتاب مقدس, یک سکه طلا و یک بطری مشروب .

کشیش پیش خود گفت : من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه

خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روی میز بر می دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این

است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلی عالیست . اگر سکه را بردارد یعنی دنبال کسب و کار

خواهد رفت که آنهم بد نیست . اما اگر بطری مشروب را بردارد یعنی آدم دائم الخمر و به درد نخوری

خواهد شد که جای شرمساری دارد .

مدتی نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالی که سوت می زد کاپشن و کفشش را

به گوشه ای پرت کرد و یک راست راهی اتاقش شد . کیفش را روی تخت انداخت و در حالی که می

خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روی میز افتاد . با کنجکاوی به میز نزدیک شد و آن ها را از نظر

گذراند .

کاری که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توی جیبش

انداخت و در بطری مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .

کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : خدای من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار

خواهد شد !🌺

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۱
مریم سلیمانی

در زمان‌های دور پیرزنی "چینی" تبار زندگی می‌کرد که هر روز به سر چشمه می‌رفت و دو کوزه‌ی خود را می‌برد و آب مصرفی خانواده را تامین می‌کرد.

اما یکی از این کوزه‌ها ترک خورده بود و در فاصله‌ی چشمه تا کلبه‌ی پیرزن بیشتر آبش به زمین می‌ریخت. پیرزن این می‌دانست و کوزه را تعمیر و تعویض نمی‌کرد چنین گذشتند ماه‌ها و فصل‌ها...

روزی کوزه‌ی بشکسته به پیرزن گفت: چرا مرا نمی‌شکنی و کوزه‌ای نو نمی‌گیری که آبش هدر نرود و به خانه برسد؟

پیرزن دسته‌ی کوزه را گرفت و برد کنار جاده‌ای که هر روز از آن عبور می‌کرد و نشانش داد که یکطرف جاده غرق گل بود. و گفت: هیچ میدانی این‌ها از اثر شکستگی توست؟ این همان آبیست که هر روز از ترک تو ریخته شده. من در راه دانه‌هایی کاشتم و تو آبشان دادی و اینک راهرویی پر گل داریم حالا کوزه‌ی سالم به تو حسد می‌برد. منت تو بر سر من و گل‌هاست...

🖌مسعود بهنود 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۰
مریم سلیمانی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۲۲
مریم سلیمانی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۵۹
مریم سلیمانی

پرده‌ی اتاق را کنار زده بودم و داشتم آسمان سیاه را می‌دیدم.

مادرم آمد و گفت :"منتظر چی هستی؟"

گفتم :"برف"

رفت برایم یک استکان چای آورد و دستم داد و گفت :

"غصه نخور دیر نشده"

مثل همیشه.

مادرها انگار همیشه همین را می‌گویند.

همیشه خودشان کارها را بموقع انجام می‌دهند

و همیشه دلداری‌مان می‌دهد که دیر نشده.

آن‌شب ساعتها پای پنجره ماندم

و چشمم به آسمان خشک شد و برف نیامد.

صبح مادرم برای نماز بیدارم کرد‌ و گفت که قبلش حیاط را ببین.

پرده را کنار زدم و دیدم آسمانِ سیاه زمین را سفید سفید کرده.

چادرنماز سفید پوشیده بود. گفت :" دیدی گفتم غصه نخور دیر نشده؟"

و پشت‌بندش گفت :" همه چیز سرجاشه"

و رفت پای سجاده.

من آنموقع نوجوان بودم. معنای حرف مادرم را نفهمیدم.

دیر و زود برایم جدی بودند حرفهای راستی بودند.

اما بعضی حرفها مثل بذر می‌مانند.

بعداً ثمرشان را می‌بینیم. 

مثل جمله‌ی مادرم که در ذهنم ماند

و حالا که به میانسالگی رسیده‌ام

هر وقت آسمان زندگی‌ام سیاه می‌شود یاد حرفش می‌افتم.

اینکه تلخی‌های زندگی را شبیه ابرهای سیاه می‌بینم

و یقین دارم روزی زمین زندگی‌ام را سفید خواهند کرد که خواهند کرد.

وقتی ایمانت این باشد که همه چیز سرجایشان هستند

آن‌وقت دیر و زود برایت دروغ‌ترین کلمات دنیا می‌شوند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۰ ، ۱۹:۲۶
مریم سلیمانی

درست چنین روزهایی بود، دوران طلایی و شیرین کودکی . روزهای پایانی اسفند بود، مدرسه تعطیل شده‌ بود و داشتیم لی‌لی کنان و سرخوش، برمی‌گشیم سمت خانه، پیک شادی توی دست‌های کوچکمان و زیر نور جان‌دار آفتاب، برق می‌زد، عطر تازگیِ رنگ و کاغذش مشام خام بچگی‌هامان را نوازش می‌داد و یکجور عجیبی حال و هوای تازگی و بهار را تداعی می‌کرد. چه شوقی داشتم زودتر برسم خانه، یک شبه تمامش کنم و کل تعطیلات عید را بدون دغدغه‌ی پیک نوروز و تکالیف انجام نشده شیطنت کنم.

من دلم می‌خواهد برگردم درست به همان روزها, همان روزهای شیرینی که به خانه بر می‌گشتم و توی حیاط چرخ می‌زدم و قهقهه‌ی شادی سر می‌دادم و مدام تکرار می‌کردم؛ "تعطیل شدیم، هورا"، جوری که انگار دنیا را به من داده‌اند و تمام آرزوهام را بر آورده‌اند و جای هیچ نگرانی دیگری نیست.

مامان توی این هوا، فرش پهن کرده بود توی حیاط و به جان تار و پود و ریشه‌هاش افتاده بود و بینی و گونه‌اش از سردی هوا و وزش بادهای بهار، قرمز شده بود، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت؛ "چه‌خبره کوچه رو روی سرت گذاشتی! غذات روی اجاقه، دست و روتو بشور و بخور تا من میام" کاش مامان می‌دانست شادترین دوران زندگی‌ نسل من همان روزهاست و می‌گذاشت صدای خنده‌ام تمام کوچه را بردارد، می‌گذاشت تا فرصت هست، بالا و پایین بپرم و به اندازه‌ی تمام عمرم شیطنت کنم. از رختخواب‌ ها بروم بالا و سقوط کنم روی فرش‌، پایم درد بگیرد و از خنده ریسه بروم، لواشک‌های روی پشت بام را قبل از خشک شدن‌شان تمام کنم و روی درخت بادام، آواز شاد "بازباران" بخوانم و حالم خوب باشد.

کاش به ما سخت نمی‌ گرفتند و می‌ گذاشتند تا جایی که می‌شد بچگی کنیم. مایی که قرار بود جوانی‌مان در دل طاعون قرن باشد و تنهایی و اضطراب را به نقطه ‌ی جوش برسانیم.

چشمانم را می‌بندم و خودم را در همان حیاط صمیمی و سرسبز تصور می‌کنم، اواخر اسفند است، مامان دارد فرش می‌شوید، بابا از سر کار برگشته و یک دستش کلوچه و پشمک و دست دیگرش آجیل و پرتقال‌های عید است. خواهرم دارد پنجره‌ها را پاک می‌کند و مدام غر می‌زند که چرا من کاری نمی‌کنم و من هم بدون توجه به حرف‌های او، می‌نشینم و مثل همیشه چوب توی لانه‌ی مورچه‌ها می‌کنم تا بریزند بیرون و با آن‌ها بازی کنم.

خدایا، تو مرا به کودکی‌ام برگردان، من قول ‌می‌دهم کاری به کار مورچه‌ها نداشته‌ باشم، پیک نوروزی‌ام را یک روزه تمام نکنم، به خواهرم کمک کنم و کمی آرام‌تر بالا وپایین بپرم. دورت بگردم خدا، من این روزها را دوست ندارم بی‌ زحمت مرا برگردان به همان روزها.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۴۱
مریم سلیمانی

همسرم معلم کلاس اول دبستانی است در شهر پردیس تهران. چون آموزش امسال مجازی است عملا من هر روز در کلاس آنها حضور دارم. گاه در رختخواب، گاه به حالت مطالعه، در حالی که دل و ذهنم در همان کلاس اول است...
همسرم کلافه است از آموزش مجازی و سختی‌ها و‌مشکلاتش، و من لذت می‌برم که هر روز نسل آینده را می‌بینم و امیدوارتر می‌شوم. دانش‌آموزان جدید جرئت پرسیدن دارند و تا جواب قانع کننده نشنوند آرام نمی‌شوند. نسل جدید مقهور نیست، نسل جدید ترسو نیست...
 خانم چرا می‌نویسیم خواهر می‌خوانیم خاهر؟! چه اشکالی دارد بنویسیم خاهر!
 خانم چرا خورشید را خُرشید نمی‌نویسیم؟
 خانم چرا...
تازه هنوز به درس صاد و ضاد و طا و ظا و ذال نرسیده‌اند...
اجازه می‌خواهم این وسط خاطره‌ای که برای خودم بسیار مهم بوده از آلمان بگویم؛
سال‌ها پیش چند روزی آنجا بودم.
در شهر کلن آلمان قصد عبور از بزرگراهی را داشتم که از هر طرف بزرگراه حداقل چهار باند خودرو در حال تردد بود. در محل تعیین شده برای عبور عابر پیاده ایستاده بودم ولی چراغ عابر سبز نمی‌شد.
یک دوچرخه سوار که مثل من قصد عبور از عرض اتوبان را داشت، رسید. کلیدی را فشار داد، چند ثانیه بعد چراغ برای ما سبز شد و برای خودروها قرمز. بیشتر از پنجاه خودرو ایستادند تا ما دو نفر رد شویم، و رد شدیم. مکانیسم آن را فهمیدم. با گذشت ساعتی، قصد برگشت داشتم. من تنها بودم و دوچرخه سوار نبودش. هیچ کس دیگر هم اضافه نشد.
من خجالت می‌کشیدم آن دکمه را فشار دهم تا ده‌ها خودرو متوقف شوند برای اینکه "من" رد شوم. چندین دقیقه ایستادم تا شاید کسی اضافه شود که نشد. نم‌نم باران هم شروع شد.
بالاخره دل به دریا زدم و دکمه را فشردم. یک دقیقه بعد چراغ برای ماشین‌ها قرمز شده بود و چراغ برای "تنها من" سبز بود. هر دو مسیر رفت و برگشت اتوبان خودروها ایستاده بودند و من با صورتی قرمزتر از چراغ راهنمایی خودروها، و با احساس شرمندگی و عجله رد می‌شدم. آنقدر سریع که وسط راه نزدیک بود زمین بخورم و یادم هست رانندۀ مهربانی اشاره می‌کرد چرا عجله می‌کنم!
همانجا من متوجه شدم زمین تا آسمان با آدم‌های اطراف فرق می‌کنم! من برای "خودم" احترام قائل نبودم. من آنقدر در آموزه‌های اجتماعی و دینی تواضع را تمرین کرده بودم که فکر می‌کردم "تشخص" نوعی خودخواهی است! من آمادۀ تحقیر بودم، چه از سوی حاکمیت چه از سوی هر قدرتمندی!
من حتی خدا را هم به زور پذیرفته بودم، از ترس جهنمش!!
من یک بیمار بودم، که "دیده نشدنم" را و مرگ تدریجی‌ام را، عادت کرده بودم!
من رعیت بودم، نگران خوردن توسری از قدرتمندان، و من خودم را باور نداشتم.
اما این روزها در کلاس درس به وضوح می‌بینم نسل جدید دیگر مثل ما، ظلم را تقدیر خود نمی‌داند، نسل جدیدی خودش را محق می‌داند. سینه‌اش را جلو می‌دهد و با جدیت، همان را که می‌خواهد فریاد می‌کند. زیر بار هر دستوری نمی‌رود.
و حتی از همان اروپایی‌ها حق و حقوق خود را بیشتر می‌شناسد!
من هر روز می‌بینم دانش‌آموزان جدید چقدر شخصیت دارند، و شک ندارم این نسل سرنوشت کشور را عوض می‌کند.
نسلی که گول داستان‌های ساختگی ما را نمی‌خورد. نمی‌پذیرد این دنیا بدبخت باشد تا شاید آن دنیا خوشبخت شود، شاید!
نمی‌پذیرد هر کسی حق دارد برایش تعیین تکلیف کند. نمی‌پذیرد حتی معلمش خارج از برنامه درسی چیزی از او بخواهد.
شاید معجزۀ فضای مجازی است
شاید عکس العملی است به بی‌ارادگی ما
نمی‌دانم ولی مهم نیست.
مهم آنست که که ما با نسلی خلاق، نسلی جدی، نسلی اهل تحقیق، نسلی اهل تعقل،  اهل دقت، و مهمتر از همه اینها نسلی که "خودشان" را می‌بینند. و مهم می‌دانند، طرف شده‌ایم.
این نسل برایش خنده‌دار است که قیم داشته باشد، که کسی صلاح او را بیشتر از خودش بشناسد.
این نسل بزودی همه چیز را در دست خواهد گرفت. مگر ما و مقاماتی که با خرافات بزرگ شده‌ایم، چقدر می‌خواهیم عمر کنیم...
مگر فرهنگ غلط "عدۀ اندکی درستکار و عده زیادی گمراه" چقدر می‌خواهد باقی بماند؟! آینده خیلی زیبا خواهد بود
شک ندارم نسلی که خودش را می‌بیند
نسلی که قدر خودش را می‌داند نسلی که با صدای بلند می‌گوید هست...
نسلی خواهد بود که ما را نجات خواهد داد. نسلی که حاضر است...آینده‌ای که با پلک بر هم زدنی می‌رسد آیندۀ زیبا! بسیار زیبامنتظر کشور ماست.
چه به آینده دلگرم می‌شویم با صدای این وروجک‌های آینده ساز ☘️
 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۵۴
مریم سلیمانی

غم هم دوره‌ای دارد. همیشه که قرار نیست غمگین باشم!

فصل درد که شد؛ غم که از راه رسید؛ به جای انکار و گریز، می‌ایستم مقابلش و در کمال آرامش از آن عبور می‌کنم.

به منزله‌ی دریاست غم. که هرچه دست و پا بزنی، غرق‌تر می‌شوی و هرچه بیشتر جار و جنجال کنی، غم‌های بیشتری می‌بلعی. باید خودت را رها کنی تا یا غم از تو عبور کند یا تو از غم. که یا دریا خشک شود یا تو شنا کنی و خودت را به سطح آب برسانی. اما گریز و انکار، تو را غرق‌تر و شرایط را برای تو بدتر می‌کند.

قرار نیست فصل دردهای من همیشگی باشد، همانطور که فصل لبخندهام!

من پذیرفته‌ام که هر فصلی از آدم، مقدمه‌ی فصل دیگری‌ست از او، باید با آغوش باز بپذیرم زمستان را، که همانا زمستان، آبستن بهار است و در دلِ هر دانه‌ی برف، ذره‌ی باروری‌ست در انتظار رویش.

باید بپذیریم سردیِ برف‌های زمستان، خونی‌ست برای رگ‌های تشنه‌ی بهار.

این طبیعت درخت است که تاریکیِ یک پاییز و زمستان را به استخوان، لمس کند تا به روشنای بهار برسد. که خشکی و بی‌برگی، مقدمه‌ایست برای شکفتن.

شادی دوره‌ای دارد و غم هم دوره‌ای،

و ما زنده‌ایم به همین حقیقت آشکار؛ "که می‌گذرد" ...🌱

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۷
مریم سلیمانی
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۲
مریم سلیمانی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۶
مریم سلیمانی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۳۸
مریم سلیمانی
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۳۳
مریم سلیمانی

امروزت را همین امروز ، زندگی کن!

و همین امروز برای آرزوهایت تلاش کن ...🌸

حسرت ، یعنی در گذشته جا مانده ای ،

و نگرانی یعنی ، اسیرِ آینده ای شده ای که هنوز نرسیده و اتفاقاتی که هنوز نیوفتاده!💞

آینده ای که شاید نرسد

و اتفاقاتی که شاید نیوفتد!

بیخیالِ چیزهایی که نبودنشان کیفیتِ بودنت را کم می کند🌸

آرامش و لبخند را در آغوش بگیر و امروز را همان جوری که دوست داری زندگی کن ...💞

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۵۹
مریم سلیمانی

من برایِ حالِ خوبم ، می جنگم!
اوضاع ، هرچقدر که می خواهد ، بد باشد ؛
من شکست را ، نمی پذیرم !
به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شرایط را تغییر میدهم!
می جنگم، زخمی می شوم ، زمین می خورم، اما شکست، هرگز!
من عمیقا باور دارم که شایسته ی آرامشم،
و برایِ داشتنش، با تمامِ توانم، تلاش می کنم.
من آفریده نشده ام که تسلیم باشم ،
که مغلوب باشم،
که ضعیف باشم!
من آمده ام که جهان را ، تسلیمِ آرزوهایم کنم ،
"من" خواسته ام!
پس می شود...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۹ ، ۱۵:۱۳
مریم سلیمانی

آهای خبردار، مستی یا هشیار، خوابی یا بیدار، خوابی یا بیدار

تو شب سیاه، تو شب تاریک، از چپ و از راست، از دور و نزدیک

یه نفر داره، جار میزنه جار

آهای غمی که، مثل یه بختک، رو سینه‌ ی من، شده‌ ای آوار

از گلوی من، دستاتُ بردار، دستاتُ بردار، از گلوی من، از گلوی من، دستاتُ بردار

کوچه‌ های شهر، پُرِ ولگرده، دل پُرِ درده، شب پر مَرد و، پُرِ نامرده

آهای خبردار، آهای خبردار، باغ داریم تا باغ، یکی غرق گل، یکی پُرِ خار

مرد داریم تا مرد، یکی سَرِ کار، یکی سَرِ بار، آهای خبردار،یکی سَرِ دار

توی کوچه‌ ها، یه نسیم رفته، پیِ ولگردی، توی باغچه ‌ها، پاییز اومده، پی نامردی

توی آسمون، ماهُ دق میده، ماهُ دق میده، دردِ بی دردی

پاییز اومده، پاییز اومده، پی نامردی، یه نسیم رفته، پی ولگردی

تو شب سیاه، تو شب تاریک، از چپ و از راست، از دور و نزدیک

یه نفر داره، جار میزنه جار

آهای غمی که،مثل یه بختک، رو سینه‌ ی من، شده‌ ای آوار

از گلوی من، دستاتُ بردار، دستاتُ بردار،از گلوی من

از گلوی من، دستاتُ بردار، دستاتُ بردار، از گلوی من

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۳۹
مریم سلیمانی

در حالی که نه بدن ورزیده گوریل ، نه قدرت بازو خرس ، نه سرعت پلنگ ، نه خیز آهو ، نه درندگی گرگ ، نه حیله گری روباه و نه خصلت کفتار را دارد ولی او را سلطان جنگل مینامند !!! 

شیر به دلیل خصائص رفتاریش سلطان جنگل است، چون تا گرسنه نباشد شکار نمیکند ( درنده خو نیست ) ، 

در وقت گرسنگی شکار را به اندازه نیازش انتخاب میکند ( طماع نیست ) ،

در بین حیوانات قوی ترین را انتخاب میکند ( ضعیف کش نیست ) ،

از میان حیوانات ماده های باردار را شکار نمیکند، ( رحم و شفقت دارد ) ، بعد از شکار اول اجازه میدهد خانواده تغذیه کنند ( از خود گذشتگی دارد ) ،  هیچ گاه باقیمانده غذا را دفن یا از دسترس دیگر حیوانات دور نمیکند ( بلند نظر و سفره گذار است ) و در وقت مریضی یا کهولت گله را رها میکند تا مزاحم آنها نباشد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۰
مریم سلیمانی

تعریف:

تایید  طلبی  یعنی  انجام  رفتاری  با  زیر  بنای  مهر  طلبی

علت :

در  زمان  کودکی  منو  به  خاطر  ماهیت  انسان  بودنم  دوست  نداشتند  بلکه  به  خاطر ؛نمره  بیست  دوست  داشتند ، به  خاطر  نقاشی  خوب  دوست  داشتند ، کسی  نگفت  در  هر  صورت  تو  باارزشی  چه  نمره  خوب  بگیری ، چه  نگیری

منم  شروع  کردم  به  انجام  کارها  ورفتارهایی  که  باب  میل  دیگران  بود  تا  از  این  طریق  توجه  و تایید و محبت  آنها  را  به دست آورم  

دلیل  دوم :

عدم  اعتماد  به  نفس  من  بود  من  از  درون  خودم را قبول ندارم  وحالا به دنبال تایید  و پذیرش دیگران  بودم  

 اینجا  بود  که من    شروع کردم  به  گدایی  محبت  وجالب  اینجاست  من  محبت را  از  کسانی گدایی می  کردم که خودشان چیزی  از  آن  نداشتند  

پادزهر  .....

پادزهر  این  نقص  خویشتن  پذیری  است  واینکه  من  بپذیرم  من  یکی  از شاهکارهای  خلقتم  وبا تمام کمبود  ها  وداشته هابرای خداوند  با  ارزشم  

پادزهردوم  :فروتنی  من  کامل نیستم  اشتباه  می  کنم  وانجام  اشتباه  دلیل انسان بودنم  است..

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۷
مریم سلیمانی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۸
مریم سلیمانی

تعداد کل دانش‌آموزان ژاپنی در سال تحصیلی جاری حدود نیم میلیون از تعداد دانش‌آموزان ایران کمتر است. 

بودجه امسال آموزش و پرورش ژاپن 165 میلیارد یورو است. 

بودجه امسال آموزش‌ و‌‌ پرورش ایران 5.2 میلیارد یورو است. 

اگر آموزش و پرورش ژاپن را انسان زنده‌ای فرض کنیم که برای شادابی و مولد بودن به 165 میلیارد یورو بودجه نیاز دارد، بودجه 5.2 میلیارد یورویی آموزش و پرورش ایران همان هزینه کفن و دفن این پدیده می‌شود. 

امسال در ایران برای هر دانش‌آموز حدود 2 میلیون تومان در نظر گرفته‌اند در حالی که هزینه سالانه یک زندانی 18 میلیون تومان است!

یعنی دانش آموزان ما را 1/9 یک زندانی در نظر گرفته اند.

هر جور حساب کنیم، بودجه امسال آموزش و پرورش برای یک موجود زنده نیست. 

پس امروز، سخن حضرت حافظ برای آموزش و پرورش مصداق بارزی است که معلمان شیرازی به صورت نمادین در آورده‌اند که:

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید .

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۰۹
مریم سلیمانی

روزی مار به زنبور گفت: انسان ها از ترس "ظاهر خوفناک" من می میرند نه به خاطر نیش زدنم. اما زنبور قبول نکرد!

مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت: آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت من او را میگزم و مخفی می شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خودنمایی کن. مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت"ای زنبور لعنتی"و شروع به تخلیه زهر کرد و بلند شد و رفت و بعد از چندی بهبود یافت.


این بار که باز چوپان در همان حالت بود مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. زنبور نیش زد و مار خودنمایی کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت، و به خاطر وحشت از زهرِ آن مار،چند روز بعد از دنیا رفت... 


🔻برخی از اتفاقات دنیا هم همین است، فقط به خاطر ترس از آنهاست که افراد نابود می شوند، ما رویاهایمان را زندگی نمی‌کنیم، ما در ترس‌هایمان زندگی می‌کنیم❗️

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۷
مریم سلیمانی

مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود هنگام عبور از رودخانه

الاغ درون آب افتاد، وقتی بیرون آمد، بار نمک حل شده بود و سبکتر شده بود .

روز بعد الاغ باز هم همان کار را کرد فردای آنروز مرد پشم بار الاغ کرد .

 الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت، اما مجبور شد باری چند برابر قبل را حمل کند .

 روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۰۲
مریم سلیمانی

باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد، قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت.بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.

یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور می شد. 

از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد."

وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود.

مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ می زد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.

باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسفانه پزشک‌ یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.

باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت: "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدد بر خواهیم آمد."

چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید:

"از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟"

باتلر گفت: "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد:

"طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم."

کلام او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم.

پ.ن: کلمه ها قدرت عجیبی دارند. هروقت دیدید میتوانید مشوق راه کسی باشید، دلگرمیتان را دریغ نکنید. حرف شما ممکن است زندگی یک نفر را زیرو رو کند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۱
مریم سلیمانی

مردى در برابر لقمان ایستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟

لقمان جواب داد آرى.

او گفت پس تو همان چوپان سیاهى؟

لقمان گفت سیاهى ام که واضح است، چه چیزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟

آن مرد گفت ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول کردن گفته هاى تو.


لقمان گفت برادرزاده ، اگر کارهایى که به تو مى گویم انجام بدهى ، تو هم همین گونه مى شوى.

گفت چه کارى؟

لقمان گفت فرو بستن چشمم ، نگهدارى زبانم، پاکى خوراکم، پاکدامنى ام ، وفا کردنم به وعده و پایبندى ام به پیمان ، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسایه ام و رها کردن کارهاى نامربوط.

این، آن چیزى است که مرا چنین کرد که تو مى بینى.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۵۰
مریم سلیمانی

⏳ یک دقیقه مطالعه ⏳

مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛

پنجره های اتاق باز نمی شد .

نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند . 

با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد

و سراسر شب را راحت خوابید .

صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!

" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "

افکار از جنس انرژی اند و انرژی، کار انجام می دهد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۴۸
مریم سلیمانی

درویشی نزد خواجه ای بخیل رفت و گفت: پدر من و تو آدم، و مادرمان حواست، پس ما برادر هستیم و تو این همه مال اندوخته ای و من چیزی ندارم. از تو می خواهم که سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود دستور داد یک سکه سیاه به وی بدهد. درویش گفت: ای خواجه! چرا در قسمت کردن، برابری و عدالت را رعایت نکردی؟ خواجه گفت: ساکت باش و گرنه برادران دیگر خبردار می شوند و همین مقدار هم به تو نمی رسد!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۰
مریم سلیمانی

کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.

پسرک گفت: «آقا، من می خوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»

کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»

پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»

کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا توله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد. یک توپ پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.

پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو می خوام.»

کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمی تونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»

پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمی تونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»

دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۷
مریم سلیمانی

مردی خسیس تمام دارایی‌اش را فروخت و طلا خرید. 

او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. 

مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد.

تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. 

همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. 

روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. 

او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد. 

رهگذری او را دید و پرسید: 

«چه اتفاقی افتاده است؟»

مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. 

رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست. 

تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»

ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست 

بلکه در استفاده از آن است. 

چه بسیار افرادی هستند که پولدارند 

اما ثروتمند نیستند 

و چه بسیار افرادی که ثروتمندند 

ولی پولدار نیستند.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۱
مریم سلیمانی

خردمندی در ڪوهستان سفر می ڪرد ڪه سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا ڪرد.

روز بعد به مسافری رسید ڪه گرسنه بود.

خردمند ڪیفش را باز ڪرد تا در غذایش با مسافر شریڪ شود.

مسافر گرسنه، سنگ قیمتی را در ڪیف خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست ڪه آن سنگ را به او بدهد.

خردمند هم بی درنگ، سنگ را به او داد.

مسافر بسیار شادمان شد و از این ڪه شانس به او روی ڪرده بود، از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.

او می دانست ڪه جواهر به قدری با ارزش است ڪه تا آخر عمر، می تواند راحت زندگی ڪند،

ولی چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، خردمند را پیدا ڪند.

بالاخره هنگامی ڪه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: خیلی فڪر ڪردم؛ می دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس می دهم با این امید ڪه چیزی ارزشمندتر از آن به من بدهی.

اگر می توانی، آن محبتی را به من بده ڪه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی.

قدرت درون بسیار قدرتمندتر از قدرت جسمانی است.

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۲
مریم سلیمانی

موشی در خانه ی صاحب مزرعه، تله موش دید.

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد.

همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطی ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزید.

و سپس از آن مرغ، برایش سوپ درست کردند و گوسفند را برای عیادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بریدند.

زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند.

« و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد. »

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۱۴:۴۵
مریم سلیمانی

   در زمان جدایی دو آلمان ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﺮﺯﯼ ﺭسید . ﺍﻭ ﺩﻭ ﮐﯿﺴﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺩﺍشت. ﻣﺄﻣﻮﺭ ﻣﺮﺯﯼ گمرڪ از او پرسید: ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﺍﻭ گفت : ﺷﻦ!

ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﭼﺮﺧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ڪرد ﻭ  ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﺳﯽ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ، متوجه شد ﻭﺍﻗﻌﺎً ﺟﺰ ﺷﻦ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ در ڪیسه‌ها نیست  . ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻋﺒﻮﺭ داد. ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﺮ ﻭ ﮐﻠﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺨﺺ ﭘﯿﺪﺍ شد. دوباره در ڪیسه‌های همراه مرد چیزی جز شن نبود. ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭ شد و مأمور به این نتیجه رسید ڪه این مرد دیوانه است .

ﭘﺲ ﺍﺯ متحد شدن آلمان یڪ ﺭﻭﺯ ﺁﻥ ﻣﺄﻣﻮﺭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ دید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝﭘﺮﺳﯽ، ﺑﻪ ﺍﻭ گفت : چرا در آن سالها ڪیسه‌های شن را با خودت از مرز رد می‌ڪردی؟

ﻣﺮﺩ گفت : من ڪیسه‌های شن را رد نمی‌ڪردم. من هر هفته یڪ دوچرخه نو را قاچاقی از مرز رد می‌ڪردم .

ﻧﺘﯿﺠﻪ: ﮔﺎﻫﯽ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻓﺮﻋﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﺍﺻﻠﯽ ﻏﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۸
مریم سلیمانی

گویند از مردی ڪه صاحب گسترده‌ترین فروشگاه‌های زنجیره‌ای در جهان است پرسیدند:

«راز موفقیت شما چه بوده؟»

او در پاسخ گفت :

زادگاه من انگلستان است.

در خانواده‌ی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر می‌دیدم، هیچ راهی به جز گدایی ڪردن نمی‌شناختم. 

روزی به طرف یڪ مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافه‌ای مظلوم و رقت‌بار به خود گرفتم و از او درخواست پول ڪردم.

وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: به جای گدایی ڪردن بیا با هم معامله‌ای ڪنیم.

پرسیدم : چه معامله‌ای ...!؟

گفت: ساده است.

یڪ بند انگشت تو را به ده پوند می‌خرم.

 گفتم: عجب حرفی می‌زنید آقا، یڪ بند انگشتم را به ده پوند بفروشم ...!؟

 - بیست پوند چطور است؟ 

 - شوخی می ڪنید؟! 

 - بر عڪس، ڪاملا جدی می گویم.

 - جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم.

 او هم‌چنان قیمت را بالا می‌برد تا به هزار پوند رسید. 

گفتم: اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معامله‌ی احمقانه راضی نخواهم شد.

 گفت: اگر یڪ بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند می‌ارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟

در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه می‌گویی؟

لابد همه‌ی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت!؟

گفتم: بله، درست فهیمیده‌اید. 

گفت: عجیب است ڪه تو یڪ ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی می‌ڪنی ...!

از خودت خجالت نمی‌ڪشی .!؟

گفته‌ی او همچون پتڪی بود ڪه بر ذهن خواب‌آلود من فرود آمد.

ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمده‌ام اما این بار مرد ثروتنمدی بودم ڪه ثروت خود را از معجزه‌ی تولد به دست آورده بود. 

از همان لحظه، گدایی ڪردن را ڪنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازه‌ای را آغاز ڪنم ...

قصه ها برای بیدار ڪردن ما نوشته شدند،

اما تمام عمر،  ما برای خوابیدن از آنها استفاده ڪردیم ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۵
مریم سلیمانی

روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...

پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود  و به بازرگان گفت:

از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...

سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد

آن مرد تعجب کرد وگفت

ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟

تاجر جواب داد :

ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...

پروردگارا......

کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به  اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا

کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم....

آرزوهایتان را به دستان خدا بسپارید

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۵
مریم سلیمانی

دزدی مرتبا به دهکده ای میزد، ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺭﺩﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ دزد را یافتند، ﺷﺒﻴﻪ ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ! ﯾﮑﯽ گفت: ﺩﺯﺩ، ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪﻩ، ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭼﮑﻤﻪ ﻫﺎیش ﺷﺒﯿﻪ ﭼﮑﻤﻪ های ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ... ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﯾﻘﯽ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ. ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ: ﻣﺮﺩﻡ! ﺩﺯﺩ، ﺧﻮﺩ ﮐﺪﺧﺪﺍﺳﺖ. 

ﻣﺮﺩﻡ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﯼ ﺯﺩند ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﮐﺪﺧﺪﺍ ﺑﻪﺩﻝ ﻧﮕﯿﺮ، ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺍﺳﺖ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺎﻗﻞ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺍﻭﺳﺖ. ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ﻭقتی ﺍﺣﻮﺍﻟﺶ ﺭﺍ ﺟﻮﯾﺎ می ﺷﺪﻧﺪ ﮐﺪﺧﺪﺍ میﮔﻔﺖ: ﺩﺯﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﮐﺪﺧﺪﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﺍ میﮔﻔﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺭﮎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ، ﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪﺩﺍﺷﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ. ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺎﺩﯼ، ﺩﺍﻧﺴﺘﻦ ﺑﻬﺎﻳﺶ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ، ﺍﻧﻌﺎﻡ ﺩﺍﺷت.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۶
مریم سلیمانی

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده ، شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت!

متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که میخواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ می کند، 

آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند ، اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد! 

زنش آن را جابه جا کرده بود،

مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار میکند!

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید 

که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم ! 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۰۶
مریم سلیمانی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .

پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .

پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .

حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .

مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .

قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟

پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .

بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.

و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .

قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد . 

پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۱۹
مریم سلیمانی

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟

من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا ... . 

حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. 

با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. 

علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:

شاید علتش این باشد که "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم."

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۱۸
مریم سلیمانی

  ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛

    ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛

   ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛

             ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ .....

    ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ 

     ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟                                                                          

      هیچ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ

   ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ ....

   ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...

   ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ

    ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ 

     ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ...

    ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ .....

   ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ ....

  ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ ....

    ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ...

   ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ ....

    ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ 

     ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ماند

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۳
مریم سلیمانی

کشاورزی یک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.

هنگام برداشت محصول بود.

 شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پیرمرد کمی ضرر زد.

پیرمرد کینه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. 

روباه شعله ور در مزرعه به اینطرف و آن طرف می دوید و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.

در این تعقیب و گریز، گندمزار به خاکستر تبدیل شد...

وقتی کینه به دل گرفته و در پی انتقام هستیم، باید بدانیم آتش این انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!

بهتر است ببخشیم و بگذریم....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۴۶
مریم سلیمانی

فکر مثبت می تواند

کل روزت را تغییر دهد؛

خالق این فکرمثبت تو هستی

نه هیچ کس دیگر

منتظر نباش کسی بیاید و

فکر مثبت را در جعبه ذهن تو بگذارد

زیبا فکر کنید تا روزتان بهترین شود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۶
مریم سلیمانی

پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.»

پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.

روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟»

وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۰
مریم سلیمانی

           ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ .

     ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ...

   ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟

      ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ

    ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿ ﮑﻨﯽ؟

   ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ

   ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ ﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿ ﮑﻨﯿﻢ 

   ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ می کنم

        ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.

         ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ حالی که ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ...

   ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ حالی که می توﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟

    ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ

   ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟

   ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:

    ﻣﺎ نیز ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترسیم ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.

     این مطلب رو گذاشتیم زیرا می ترسیم بگویند که گذشته ایران از یاد رفت…

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۴
مریم سلیمانی

پادشاهی قصد نوشیدن آب از جویباری را داشت ، شاهینش به جام زد و آب بر روی زمین ریخت . پادشاه عصبانی شد و  با شمشیر به شاهین زد .

پس از مرگِ شاهین ، پادشاه در مسیر آب ، ماری بسیار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود . وی از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت .

مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت .

بر یکی از بالهایش نوشت : یک دوست همیشه دوست شما است حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.

روی بال دیگرش نوشت : هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است ...

و شاهینی که دیگر زنده نشد !

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۴۰
مریم سلیمانی

ز سوی عرش رحمان، نوید شادی آمد

بشارت ای محبان، امام هادی آمد

کجایی یابن زهرا بده عیدی ما را

که روح عشق و ایمان امام هادی آمد

میلاد نور مبارک باد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۵۷
مریم سلیمانی

در همدان، کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند.

در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت.

وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت.

مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود، ریخت.

از آن طرف، مرد، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. 

وقتى مار مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت.

شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد.

این کینه مار است، امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمیشود.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۴۴
مریم سلیمانی

بعضی از حرف ها 

اصلا حرف نیست 

گوشمان را خسته نکنیم 

شاید کسی که لب هایش را گشوده بدون فکر به زبان آورده 

مانند: !

تو نمی توانی... 

تو بیهوده تلاش می کنی 

تو خودت را خسته نکن 

تو پایت را اندازه ی گلیمت دراز کن 

تو قانع باش... 

تو راضی باش از هر چه داری 

اینجاست که 

تمام وجودمان را برای موفقیت آماده کنیم 

و مسیر را بدون آن فرد ادامه دهیم 

آدم ها را نگه دارید 

آن موقع که موفقیت های شما را تحسین می کنند 

نه آنهایی که ضعف های شما را مدام به رخ شما مى کشند .

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۶ ، ۲۲:۰۴
مریم سلیمانی

روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .

حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . 

روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.

به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 

حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید. 

حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . 

همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.

حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟

کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.

حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.

حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟

یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.

حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.

فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. 

فقط ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد....


از خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات ایمان داشته باش.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۳۸
مریم سلیمانی