🔸️دیر و زود ⛄️⛄️ جمعه بود. عصر.
پردهی اتاق را کنار زده بودم و داشتم آسمان سیاه را میدیدم.
مادرم آمد و گفت :"منتظر چی هستی؟"
گفتم :"برف"
رفت برایم یک استکان چای آورد و دستم داد و گفت :
"غصه نخور دیر نشده"
مثل همیشه.
مادرها انگار همیشه همین را میگویند.
همیشه خودشان کارها را بموقع انجام میدهند
و همیشه دلداریمان میدهد که دیر نشده.
آنشب ساعتها پای پنجره ماندم
و چشمم به آسمان خشک شد و برف نیامد.
صبح مادرم برای نماز بیدارم کرد و گفت که قبلش حیاط را ببین.
پرده را کنار زدم و دیدم آسمانِ سیاه زمین را سفید سفید کرده.
چادرنماز سفید پوشیده بود. گفت :" دیدی گفتم غصه نخور دیر نشده؟"
و پشتبندش گفت :" همه چیز سرجاشه"
و رفت پای سجاده.
من آنموقع نوجوان بودم. معنای حرف مادرم را نفهمیدم.
دیر و زود برایم جدی بودند حرفهای راستی بودند.
اما بعضی حرفها مثل بذر میمانند.
بعداً ثمرشان را میبینیم.
مثل جملهی مادرم که در ذهنم ماند
و حالا که به میانسالگی رسیدهام
هر وقت آسمان زندگیام سیاه میشود یاد حرفش میافتم.
اینکه تلخیهای زندگی را شبیه ابرهای سیاه میبینم
و یقین دارم روزی زمین زندگیام را سفید خواهند کرد که خواهند کرد.
وقتی ایمانت این باشد که همه چیز سرجایشان هستند
آنوقت دیر و زود برایت دروغترین کلمات دنیا میشوند.