و از بیخبری ما سیرابمیشود و
وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم،
میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است،
میبینیم کههر حرکت ما تابع شرایط اوست
و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
و از بیخبری ما سیرابمیشود و
وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم،
میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است،
میبینیم کههر حرکت ما تابع شرایط اوست
و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
حرف باد میشود میوزد در هوا و تو را دورتر میکند
از تمام کسانی که «باور» برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.
اگر کسی معنای عاشقانههایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش!
عاشقانههایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار
برای داشتنش آغوشت را بفهمند.
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد.
تو خوب باش...
تو زیبا بمان،
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند،
رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید:
هنوز هم عشق پیدا میشود...
اگر کسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه،
به زبون هم بیاری متوجه نمیشه. بعضی حرفا رو نباید گفت،
بعضی حرفا رو نباید شنید، بعضی حرفا رو فقط باید تماشا کرد …
گاهی ظالمانه، گاهی خود خواهانه، گاهی مغرورانه،
گاهی مالکانه، و گاهی نیز عمیقا عاشقانه.
و چقدر در راه و روشهای خود با وجود دوست داشتن، قلب یکدیگر را میشکنیم،
و احساس یکدیگر را جریحهدار میکنیم.
وقتی هم که پای رفتن پیش میآید،
تازه به این فکر میافتیم که کجای کار ما اشتباه بود …
حتی برایت مهم نباشد چطور و چگونه قضاوت می شوی ،
کاری که دوست داری و می دانی درست است را بکن و مسیرِ خودت را برو ،
بگذار دیگران هم یاد بگیرند به جای اینکه زمانشان را به پای حسادت و قضاوت
و تقلید ، تلف کنند ؛ دنبالِ اهداف و آرزوهایشان باشند ...
گاهی تو به آسیب پذیریِ قرص جوشان می شوی و آدم ها
با حرف ها و قضاوت هایشان مانندِ آب ...
نزدیکشان که می شوی ؛ نابودت می کنند !
لازم است کمی دورتر بایستی و در سکوت ، کارِ خودت را بکنی .
که گاهی آرامشِ انسان ، در همین ندیدن ها و نشنیدن هاست ...
هیچوقت به تهش فکر نکن
چون ممکنه برسی به غم ...
ته زندگی به این قشنگی ،
میرسی به مرگ
ته یه روز خوب ؛
ممکنه برسی به شب پر از فکر و خیال
ته یه خاطره قشنگ ؛
ممکنه برسی به یک یادش بخیر
از حس و حال الانت لذت ببر
در لحظه زندگی کن
به تهش فکر نکن ...❤️👌
هیچ کس نمیتواند فراتر از آنچه را که خود هست، ببیند.
منظورم این است که هر کس در دیگری بیش از آنچه خود دارد نمیتواند ببیند،
زیرا او را فقط به قدرِ هوشمندیِ خود میتواند ادراک کند و بفهمد.
پس اگر اندیشهاش نارسا باشد، هیچ استعدادِ ذهنی فردی دیگر،
حتی بزرگترین استعداد هم بر او تاثیری نخواهد گذاشت و
از صاحب آن جز پَستترین خصوصیاتِ فردی، یعنی همهی کمبودهای
مزاجی و شخصیتی، چیزی درک نخواهد کرد.
تواناییهای برترِ ذهنِ مخاطب به همان اندازه برایش
واقعیتِ وجودی دارند که رنگ برای نابینایان.
آرتور شوپنهاور
در باب حکمت زندگی
📚 @PDFbo0ok
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند ؛ یک روز صبرشان لبریز می شود ،
کم می آورند ، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند ...
همان هایی که تا دیروز ، دیوانه وار ، برایِ ماندن می جنگیدند ،
همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد ؛
سکوت می کنند ،
بی تفاوت می شوند ،
و جوری می روند ؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده باشد ...
آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند ؛
آدمِ دیگری می شوند !!!
آنها هر بار شما را دلسرد و نا امید می کنند
تا زمانی که شما پیام رها کردنشان را دریافت کنید.
پایانى براى قصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند،
نه گرگها سیر،
خسته ام از جنس قلابى آدمها!
دار میزنم خاطرات کسى را که
مرا آزرده!
حالم خوب است،
اما گذشته ام درد میکند!
حسین پناهی
این خاصیتِ من است که مشکلاتم را شبیه به انگیزه میبینم!..
شبیه به داغِ سوزانی، که وادارم میکند سریعتر از همیشه گام بردارم.
من به لطفِ دردهایم، هر روز قویتر میشوم، نه جا میزنم، نه کم میآورم،
میایستم و ادامه میدهم...
دوام میآورم و موفق میشوم...
قدر خوبیِ ڪسے ڪه عاشقمان بود
را وقتے میفهمیم ڪه چمدان به دست میرود.
دقیقه نود یاد ڪارهایے ڪه
میتوانستیم بڪنیم و نڪردیم
میافتیم.
دقیقه نود یاد حرفها و ڪارهایے
میافتیم ڪه حالا بخاطر گفتن
و انجام دادنشان پشیمان هستیم.
امّا زندگے بازے فوتبال نیست
ڪه در وقتهاے اضافے از روے
شانس گل بڪاریم.
زندگے در همین لحظه دوست داشتن است. بخشیدن و دل ڪندن و
مرهمِ روے زخم بودن را به لحظه بعد نگذاریم.
دل خوش نڪنیم به دقیقه نود،
دل خوش نڪنیم به وقتهاے اضافه!
دلِ شڪستن،رنجاندن دیگران را ڪنار
بندازیم و بے توقع محبت ڪنیم و عشق بورزیم
تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید
هیچ یک از آنها، شما را نکشت
اما تک تک آنها، باعث شدند
امروز یک آدم قوی تری باشید
پس نترسید
یا پیروزید، یا قوی تر
حالا با این طرز تفکر
میتوان گفت پیروز نخواهید شد...؟
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
🌸 مولانا 🌸