زندگی را همان وقت که به درد همسایه ،بی تفاوت شدیم گم کردیم
همان وقت که آیینه ی خودبینی را کوبیدم به دیوار اتاقمان ...
باور کن زندگی، حتی در ویلاهای لواسان و خانه های لوکس ،
در خیابان های بالای شهر و ماشین های مدرن هم گم شده است
به بد بیراهه ای دچار شده ایم
با هم بودن و برای هم بودن را یادمان رفته
فراموش کرده ایم لذت راه ،در شانه به شانه قدم زدن است
و همنفس داشتن.، نه روی دوش هم سوار شدن و
از همدیگر نردبان ساختن ...
و ای کاش کسی می آمد و از سر دلسوزی،
زندگی را به ما بر می گرداند
و به ما فرصت می داد تا دوباره در آغوش هم سبز شویم جوانه بزنیم
دست همدیگر را بگیریم و تا آفتاب قد بکشیم
افسوس که ما، تنها به زنده بودن بسنده کرده ایم و
حواسمان نیست که زندگی را جایی میانه ی راه جا گذاشته ایم .
دعا کن آنچه دوست داری اتفاق بیفتد
تا آن اتفاق را بسمت خود جذب کنی گاهی لازم است
زندگیات کاملا زیر و رو شود تغییر کند
و از نو چیده شود تا تو را به جایی برساند که شایسته اش هستی .
این لبخند شاید تو نگاه اول حس گذشت بده... اینکه
«هر زخمی زدی، هر چیزی که گفتی فدای سرت...
من فراموش می کنم»
ولی آدم های صبور هیچوقت هیچ چیزی رو فراموش نمی کنن...
زخمارو می شمارن...
حرفارو مرور می کنن و همچنان لبخند می زنن ...
یه روز که صبوری دیگه جواب نداد، با همون لبخند
تو یه چشم بهم زدن برای همیشه فراموشت می کنن...
انگار که هیچوقت تو زندگیشون نبودی...
آدم های صبور تا یه جایی میگن فدای سرت...
هنوز هم آخر سالها نگران دلهای اطرافیان هستیم که مبادا
غبار غم گرفته باشد، بُدو بُدوهایمان برای اینکه همه چیز بوی بهار و پاکی بدهد،
اینها نشانههای خوبیست. یعنی هنوز هم زندهایم.
هنوز امید در دلمان جریان دارد، هرچند اندک. یعنی هنوز هم دوست داریم
و میتوانیم دوست داشته شویم.
یعنی هنوز هم قدرت عشق و قلبمان،
بیشتر از قدرت بدیهای این زمانه است …
جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى میماند آن مادرِ پیرى که چشم به راهِ فرزندِ شهیدش است
و آن دخترِ جوانى که منتظرِ معشوقِ خویش است
و فرزندانى که به انتظارِ پدرِ قهرمانِشان نشستهاند
نمیدانم چه کسى وطن را فروخت
اما دیدم چه کسى بهاىِ آن را پرداخت.
حالا بهار در راه است،
لبریز از عطر بهار نارنج، سرشار از شکوه علفزار،
با کوله باری از شکوفههای عشق، سبزههای امید،
و ابرهایی که آبستن بارانند.
شاید خدا خواست و این بهار درخت آرزوهایمان جوانه زد.
شاید این بهار .......
ما خودمان با دستهای خودمان دیوارهای سرد و سنگین مقابلمان را شکافتیم
و به روزنههای امّید رسیدیم.
ما خودمان همدرد و انگیزهی روزهای سخت خودمان بودیم
و رسیدن روزهای خوب را به خودمان وعده دادیم و
طاقت آوردن را از خودمان وعده گرفتیم و طاقت آوردیم.
ما روزهای سخت را یک تنه حریف شدیم، یک تنه جنگیدیم،
یک تنه درد کشیدیم و درد، از ما آدم دیگری ساخت.
دیگران اما؛ هیچگاه نفهمیدند چرا
این آدم از یک جایی به بعد سکوت کرد
و شبیه به قبل نشد...
درست مثل اینه که :
بهش یه چک سفید امضا بدون تاریخ میدی
تا هروقت هرجور خواست ازش استفاده کنه
پس مراقب باش که حرف دلت رو با کی و کجا میزنی .
هر کدام از ما، با اندیشهها و احساسهایمان، تجربههای خود را میآفرینیم.
اندیشههایی که به ذهن ما راه مییابد و کلماتی که بر زبان میرانیم،
تجربههای ما را میآفریند .
وقتی با معایب خودم کنار بیایم، میتوانم با این معایب در وجود دیگران
هم کنار بیایم و آنها را ببخشم و تنها اینگونه است که
عشقِ واقعی ممکن میشود. وقتی خودمان را همینگونه که هستیم نمیپذریم،
دیگر نمیتوانیم دیگران را همانگونه که هستند بپذریم.
✍🏽 مارک منسن
📕 عشق کافی نیست
که تیغ تیز نامهربانیهایش، قلب احساسم را مجروح کند.
این روزها و ساعتها بیشتر از هر زمان دیگری خودم هستم،
و درد و دلتنگی در دورترین نقطه از من ایستاده.
وای که من چقدر روزهای با خودم بودن را بیشتر از
هرکس و هرچیز دیگری دوست دارم …