برای پرنده، حضور شنونده اصلا مهم نیست.
برای این آواز نمیخواند که در عوض چیزی بدست آورد.
فقط از روی شور و نشاط آواز میخواند.
راه درست زندگی کردن هم همین است …
برای پرنده، حضور شنونده اصلا مهم نیست.
برای این آواز نمیخواند که در عوض چیزی بدست آورد.
فقط از روی شور و نشاط آواز میخواند.
راه درست زندگی کردن هم همین است …
آدمی از خودش هم می تواند فرار کند إلّا یک چیز!
"تنهایی.."
همان چیزی که آخر شب ها بختک میشود و راه گلو
را می بندد و تمامِ نیمه تمام های عمرمان را
به رخمان می کشد
تنهایی، تنها چیزیست که نمیشود از آن فرار کرد
آخر یک جا آدم را گیر می آورد!
آن وقت احساس میکنی تهِ دنیاست؛
و تو در حال تمام شدنی..!
و از بیخبری ما سیرابمیشود و
وقتی کشف میکنیم که چطور مسمومِ آن شدهایم،
میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است،
میبینیم کههر حرکت ما تابع شرایط اوست
و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند.
حرف باد میشود میوزد در هوا و تو را دورتر میکند
از تمام کسانی که «باور» برایشان یک چهار حرفی نا آشناست.
اگر کسی معنای عاشقانههایت را نفهمید؛ بر روی عشق خط نکش!
عاشقانههایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار
برای داشتنش آغوشت را بفهمند.
دنیا خوب، بد، زشت، زیبا فراوان دارد.
تو خوب باش...
تو زیبا بمان،
و بگذار با دیدنت هر رهگذر نا امیدی لبخند بزند،
رو به آسمان نگاه کند
و زیر لب بگوید:
هنوز هم عشق پیدا میشود...
اگر کسی حرفت رو از توی چشمات نتونه بخونه،
به زبون هم بیاری متوجه نمیشه. بعضی حرفا رو نباید گفت،
بعضی حرفا رو نباید شنید، بعضی حرفا رو فقط باید تماشا کرد …
گاهی ظالمانه، گاهی خود خواهانه، گاهی مغرورانه،
گاهی مالکانه، و گاهی نیز عمیقا عاشقانه.
و چقدر در راه و روشهای خود با وجود دوست داشتن، قلب یکدیگر را میشکنیم،
و احساس یکدیگر را جریحهدار میکنیم.
وقتی هم که پای رفتن پیش میآید،
تازه به این فکر میافتیم که کجای کار ما اشتباه بود …
پردهی اتاق را کنار زده بودم و داشتم آسمان سیاه را میدیدم.
مادرم آمد و گفت :"منتظر چی هستی؟"
گفتم :"برف"
رفت برایم یک استکان چای آورد و دستم داد و گفت :
"غصه نخور دیر نشده"
مثل همیشه.
مادرها انگار همیشه همین را میگویند.
همیشه خودشان کارها را بموقع انجام میدهند
و همیشه دلداریمان میدهد که دیر نشده.
آنشب ساعتها پای پنجره ماندم
و چشمم به آسمان خشک شد و برف نیامد.
صبح مادرم برای نماز بیدارم کرد و گفت که قبلش حیاط را ببین.
پرده را کنار زدم و دیدم آسمانِ سیاه زمین را سفید سفید کرده.
چادرنماز سفید پوشیده بود. گفت :" دیدی گفتم غصه نخور دیر نشده؟"
و پشتبندش گفت :" همه چیز سرجاشه"
و رفت پای سجاده.
من آنموقع نوجوان بودم. معنای حرف مادرم را نفهمیدم.
دیر و زود برایم جدی بودند حرفهای راستی بودند.
اما بعضی حرفها مثل بذر میمانند.
بعداً ثمرشان را میبینیم.
مثل جملهی مادرم که در ذهنم ماند
و حالا که به میانسالگی رسیدهام
هر وقت آسمان زندگیام سیاه میشود یاد حرفش میافتم.
اینکه تلخیهای زندگی را شبیه ابرهای سیاه میبینم
و یقین دارم روزی زمین زندگیام را سفید خواهند کرد که خواهند کرد.
وقتی ایمانت این باشد که همه چیز سرجایشان هستند
آنوقت دیر و زود برایت دروغترین کلمات دنیا میشوند.
حتی برایت مهم نباشد چطور و چگونه قضاوت می شوی ،
کاری که دوست داری و می دانی درست است را بکن و مسیرِ خودت را برو ،
بگذار دیگران هم یاد بگیرند به جای اینکه زمانشان را به پای حسادت و قضاوت
و تقلید ، تلف کنند ؛ دنبالِ اهداف و آرزوهایشان باشند ...
گاهی تو به آسیب پذیریِ قرص جوشان می شوی و آدم ها
با حرف ها و قضاوت هایشان مانندِ آب ...
نزدیکشان که می شوی ؛ نابودت می کنند !
لازم است کمی دورتر بایستی و در سکوت ، کارِ خودت را بکنی .
که گاهی آرامشِ انسان ، در همین ندیدن ها و نشنیدن هاست ...
هیچوقت به تهش فکر نکن
چون ممکنه برسی به غم ...
ته زندگی به این قشنگی ،
میرسی به مرگ
ته یه روز خوب ؛
ممکنه برسی به شب پر از فکر و خیال
ته یه خاطره قشنگ ؛
ممکنه برسی به یک یادش بخیر
از حس و حال الانت لذت ببر
در لحظه زندگی کن
به تهش فکر نکن ...❤️👌
هیچ کس نمیتواند فراتر از آنچه را که خود هست، ببیند.
منظورم این است که هر کس در دیگری بیش از آنچه خود دارد نمیتواند ببیند،
زیرا او را فقط به قدرِ هوشمندیِ خود میتواند ادراک کند و بفهمد.
پس اگر اندیشهاش نارسا باشد، هیچ استعدادِ ذهنی فردی دیگر،
حتی بزرگترین استعداد هم بر او تاثیری نخواهد گذاشت و
از صاحب آن جز پَستترین خصوصیاتِ فردی، یعنی همهی کمبودهای
مزاجی و شخصیتی، چیزی درک نخواهد کرد.
تواناییهای برترِ ذهنِ مخاطب به همان اندازه برایش
واقعیتِ وجودی دارند که رنگ برای نابینایان.
آرتور شوپنهاور
در باب حکمت زندگی
📚 @PDFbo0ok
پاییز جان ، پیله کرده ام به انتهای خیالت
میخواهم با چتر خیالت
زیر بارانت قدم بزنم
باران بباردُ من با خیالت...
بگذریم ...
پاییز جان ! نه در فکر شمردن
جوجه های آخر پاییزت هستم ،
و نه چشم براهِ پایکوبیِ شب یلدا
فقط تو بگو پاییز جان !!
دلتگیهایم را درکدام فصل جار بزنم
که بویِ تو را داشته باشد ؟!
پاییز جان میدانستی
صدای خشِ خش برگهایت
ملودیِ زندگیست؟؟
این پاییزت هم تمام شد
تا یادم نرفته بگم که...
چقدر دلتنگ میشوند برگ های
زرد و نارنجی برای لمس تنِ خیسِ زمین..
میدانی ، گاهی افتادن
نتیجه یک عشقِ عمیق است...
راستی ! آذر کوله بارش را بسته...
صدای پای زمستان را می شنوی...
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند ؛ یک روز صبرشان لبریز می شود ،
کم می آورند ، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند ...
همان هایی که تا دیروز ، دیوانه وار ، برایِ ماندن می جنگیدند ،
همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد ؛
سکوت می کنند ،
بی تفاوت می شوند ،
و جوری می روند ؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده باشد ...
آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند ؛
آدمِ دیگری می شوند !!!
آنها هر بار شما را دلسرد و نا امید می کنند
تا زمانی که شما پیام رها کردنشان را دریافت کنید.
پایانى براى قصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند،
نه گرگها سیر،
خسته ام از جنس قلابى آدمها!
دار میزنم خاطرات کسى را که
مرا آزرده!
حالم خوب است،
اما گذشته ام درد میکند!
حسین پناهی
این خاصیتِ من است که مشکلاتم را شبیه به انگیزه میبینم!..
شبیه به داغِ سوزانی، که وادارم میکند سریعتر از همیشه گام بردارم.
من به لطفِ دردهایم، هر روز قویتر میشوم، نه جا میزنم، نه کم میآورم،
میایستم و ادامه میدهم...
دوام میآورم و موفق میشوم...
قدر خوبیِ ڪسے ڪه عاشقمان بود
را وقتے میفهمیم ڪه چمدان به دست میرود.
دقیقه نود یاد ڪارهایے ڪه
میتوانستیم بڪنیم و نڪردیم
میافتیم.
دقیقه نود یاد حرفها و ڪارهایے
میافتیم ڪه حالا بخاطر گفتن
و انجام دادنشان پشیمان هستیم.
امّا زندگے بازے فوتبال نیست
ڪه در وقتهاے اضافے از روے
شانس گل بڪاریم.
زندگے در همین لحظه دوست داشتن است. بخشیدن و دل ڪندن و
مرهمِ روے زخم بودن را به لحظه بعد نگذاریم.
دل خوش نڪنیم به دقیقه نود،
دل خوش نڪنیم به وقتهاے اضافه!
دلِ شڪستن،رنجاندن دیگران را ڪنار
بندازیم و بے توقع محبت ڪنیم و عشق بورزیم